هر سال وقتی تلهویزیون پر میشود از تصویر مسجد جامع و نماز شکر و صدای ماندگار مجری رادیو که میگوید:
«شنوندگان عزیز! توجه فرمائید… شنوندگان عزیز! توجه فرمائید… خونینشهر! شهر ِ خون؛ آزاد شد…»
من یاد تصویر نادیده و روایت شده ای از مردی میافتم که وقتی خبر را شنید، آنقدر خوشحال و خرّم شد که پشت تویوتای سپاه را پر کرد از شیرینی و شکلات و کتاب و دفتر و مداد… و رفت تا با همسرش جشن شادی آزادی خرمشهر ِ خونین را با بچههای مدرسهای جشن بگیرد که امروز هرکدام عاقله مردی شدهاند چهل و خورده ای ساله و سی بهار است که آزادی خرمشهر را جشن میگیرند…
و حسرت مکرری میدود تا اعماق دلم که مرد خوشحال قصه که همه جا همهی شادیهایش را با همه تقسیم میکرد سوم خرداد سال بعد و سالهای بعد نبود تا باز شادیهایش را کتاب و دفتر و مداد کند و با شاگردهایش تقسیم…
سوم خرداد شصت و دو، چهل روز از پرکشیدن مرد ِ ابرمرد ِ قصه گذشته بود و او فقط یک بهار میهمان جشن آزادی خرمشهر بود…
و خدائی که خرمشهر را آزاد کرد، شهید قصهی ما را هم آزاد کرد و بال و پَرَش داد آن سان که تا عرش کبریائیاش پر گشود.
روح آزاد و سبکبال همه شان شاد…
آمین
دیدگاهها
بسم الله
(( رسیدن به خدا در اعماق زمین! ))
http://shahidekhoy.blogfa.com/post/56