اسمم توی لیست افسری بود که میگفتند محال است کسی را زیر پنج بار “قبول” کند. و آنقدر سختگیر است که آزمون خانمها را نمیدهند دست او و کار کسی که امتحانش را او بگیرد با کرامالکاتبین است و …
حالا افسر سختگیر آزمون که بلیط ما به نام او در آمدهبود، ایستاده بود زیر درخت اقاقیا و اسمها را میخواند و پنجتا پنجتا سوا شوند برای امتحان. خودش مینشست جلو سمت شاگرد و یک نفر جای راننده و چهار نفر میتپیدند پشت ماشین و تا یک دور کامل بلوار جلوی پارک مریم را دور میزدند، همه شان با کارتکسی که پشتش با خودکار قرمز نوشتهبود: “مردود شد” و با لب و لوچهی آویزان برمیگشتند پیش مائی که منتظر رسیدن نوبتمان بودیم و با رفتن هر گروه، اضطراب ما که گروه پنج نفرهی دوازدهم بودیم بیشتر و بیشتر میشد. بدبختی، من نفر پنجم گروه بودم و این یعنی؛ آخرین نفر آخرین گروه امتحان شهری روز سهشنبه بیست و دوم مرداد.
به هر مصیبتی بود نوبت گروه ما رسید و نفر اول گروه نشست پشت رُل و از زور اضطرابی که داشت، همان اول کار به جای یک، دنده را جا زد توی سه و بعد اینکه چند بار موتور پیکان سفیدیخچالی “انجمن حمایت از زندانیان شهرستانخوی” نعره کشید و جا کن نشد و خودکار قرمز ِ جناب سروان لغزید روی کارتکس سفیدش، به غیظ زد روی فرمان و بیآنکه دست راستش را بکند توی فرمان و با آن دستگیره را باز کند، با همان دست چپ در را باز کرد و پیاده شد و انگار که از دور مسابقات انتخابی المپیک حذف شدهباشد، با سری به زیر و سگرمههائی در هم، کج کرد سمت درختی که دوچرخه اش را بستهبود و لگد محکمی نثار دوچرخه کرد
و نشست روی رکابش به تماشای مسابقهی باقی رقبا!
نفر دوم عاقله مردی بود که سر پیری معرکه گیریاش گرفته بود و آمدهبود پی اخذ تصدیق، مبادی آداب آمد و نشست وکمربندش را بست و آینه را میزان کرد و اجازه خواست که راه بیفتد. دوبله پارکش عالی بود و روی پلی که بچه های سابقه دار! بهش میگفتند: قتلگاه، به بهترین شکل ممکن مهارتش در دنده عقب رفتن و پارک کردن را نشان داد و حالا که دستور ایست و پارک صادر شدهبود، با نیشی باز تا بناگوش، منتظر خودکار آبی جناب سروان بود و تیک کوچکی که باید جلوی کادر “قبول است” کارتکس زده میشد. اما خودکار جناب سروان عوض نشد و باز جملهی”مردود شد” که از صبح پنجاه و شش بار پشت پنجاه و شش کارتکس نوشته شدهبود، حک شد پشت کارتکس و سروان بیآنکه چشم تو چشم پیرمردی شود که هم سن پدرش بود، آرام طوری که فقط فضای سنگین تعجب را بشکند زیر لب گفت: پدر جان! اول کار یادت رفت دستی را بخوابانی!
و این بزرگترین تقلبی بود که به ما سه نفر رسید! و نفر سوم رفت تا بخت خود آزماید و تا پشت رُل، هر ذکر و آیه و حرزی را که بلد بود خواند که مگر طلسم مردود شدنهای بی سابقهی سهشنبه را بشکند و آنقدر مشغول ذکر و ورد شد که از هول حلیم افتاد توی دیگ و یادش رفت قبل حرکت باید راهنما میزد و همان اول کار رفت قاطی باقالیها. بیهیچ حرکت اضافهای!
نفر چهارم که میگفت روی ماشین سنگین کار میکند و وردست شوفر تریلی است و نصف بیشتر سال را توی خط آلمان و اسپانیاست و لَنگ تصدیق ِ۲ است که بعدش گواهی پایهیک و دفترچه بگیرد و برای خودش کار کند، با تریپ شوفرهای ترانزیت و دستمال یزدی به گردن و دگمههای باز تا ناف و انگشتریهای رکاب نازکِ دستِ دلبری به انگشت و مچبند و سائر ملزومات شوفری! رخصت خواست و جاگیر شد که بخت خود را بیازماید و دستور گرفت ماشین پارک شده را از دوبلهی ناقص نفر قبل بیرون بکشد. و وقتی به قاعدهی سنگینی کلاج تریلی، پا از پدال کشید و ماشین ریپ زد و تا رادیاتور رفت توی سپر نیسانی که جلو پارک شده بود، با فحش سنگینی به اقبال خودش، عرصه را برای حضور حریف آخر مهیا شد…
حالا من بودم و شصت هفتاد جفت چشم منتظر ایستاده لب پارک که امید همه شان به من بود که مگر آزمون سهشنبهی جناب سروان(…)یک قبولی را داشته باشد.
راهنما زدم. اجازه حرکت که داد، دنده را جا زدم و ماشین بن کن شد و راه افتادم. داشت زیر چشمی داشت تظاهرم به بیخیالی و آرامش را میپائید. آزمون دوبله پارک و پل و سبقت مجاز و ورود و خروج به میدان را به طور معجزهآسائی پشت سر گذاشتم. حالا دیگر باید دستور توقف میداد. یک دوردیگر بلوار را زدیم. رد یک لبخند تصنعی داشت میدوید توی صورتش. حواسم شش دانگ به ثانیه های آخر مسابقه بود تا بالاخره دستور پارک صادر شد. راهنما زدم. معکوس کشیدم و آمدم منتهیالیه سمت راست بلوار و بعد دوبله پارکی مجدد که مو لای درزش نمیرفت دستی را کشیدم. غرق غرور شکستن طلسم سهشنبه بودم که دیدم با همان خودکاری که از صبح طومار همه را در هم پیچیده پشت کارتم را امضاء کرد و داد دستم! و نوک خودکار را گرفت سمت تابلوی پادگان که یعنی: “توقف جلوی پادگان، ممنوع است!” و بعد انگار دچار تناقضی شده باشد کارتکسم را گرفت و پرسید: راستی شما با این “پادگان شهید شرفخانلو” نسبتی دارید؟
= = = = =
متن بالا، با کمی جرح و تعدیل، و با عنوان “کاردکس” در بخش (یک تجربه) شمارهی مرداد مجلهی “داستان همشهری” به چاپ رسیده است. +
دیدگاهها
عالی بود . موفق باشید
سلام
خوبی؟دیروز وقت نکردم برم بیرون امروز قرار بود برم و حتما همشهری رو بگیرم که دیدم اینجا زدی اون نوشته رو
مثل همیشه خیلی عالی و جالبه
اصلا نوشته های تو وقتی به سمت طنز میره خیلی خوندنی تره
قلم تو تو این بخش خیلی شیرین و شیواست.
دستت درد نکنه
التماس دعا
اگر قبول میشدی در اولین فرصت ممکن میزدمت!!!