سراسیمه رسیدهبود دم در اتاق و میدید که ما داریم چه کار میکنیم، شوکه شدهبود. حس میکردم اگر دستم را از روی قفسهی سینه پدر بردارم، پسر یتیم میشود. چند دقیقهی دیگر ادامه دادم. روی بدنی که مدتها قبل مرده بود اما دستکم میتوانست به پسرش القاء کند که در آخرین لحظهی عمر پدرش بالای سرش بود…
– – – – –
کد آبی | خاطرات یک پزشک اورژانس از لحظات مرگ. سید احسان بیکائی | داستان همشهری. شماره تیر ۹۱