پیرمرد و دریا

عمیق‌تر از من که محو تماشا بودم، به پیرمرد نابینا خیره شده‌بود و داشت سرعت پر و خالی شدن قاشق‌های برنج نیم پخته در دهان او را می‌پائید که متوجه دست زیر چانه‌ و نگاهم شد.
فهمید که دارم کوری مرد را به عیار بشقاب برنجی که حتی یک دانه‌اش هدر نرفت می‌سنجم و آن‌قدر از من می‌دانست که بفهمد ته دلم دارم به پیرمرد نابینا و خوش خوراکی و غذا خوردن تمیزش آفرین می‌گویم و تعجب می‌کنم از این‌که کوری بتواند با چشم‌های نداشته این‌همه خوب و تمیز غذا بخورد و همه جا را به هم نریزد.
و آن‌قدر می‌دانست که بفهمد، داستان پیرمرد مطربی که کور بود و دست‌هایش به‌تر از چشم‌هایش می‌دید، پست ام‌شب این‌جا را بسازد! و وقتی می‌رود، نگاهم برود دنبالش و فکر کند مثل این پیرمردی که نه چشم دارد و نه سواد و نه هیچ چیز دیگر، آرزویش چه می‌تواند باشد و از کجا به دنیای پر پیچ و خمی که گرفتارش شده، نگاه می‌کند؟
گیریم هزاری هم انکار کرده‌باشم که پیرمرد و عصا و دستگاه مطربی‌اش را سهمی در پست‌های شبانه‌ی این‌جا نیست!

دیدگاه‌ها

  1. رزمنده

    سلام
    و خدا قوت
    این نوشتار دل نشین شاید موزیک متنی میخواهد که گوش دل را نیز نوازش دهد .
    ملتمس دعا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.