با شوق
با چشمهائی که در عمقشان درخشش شوق دیدار ته نشین شده بود
آمده بود که با ذوق بگوید:
علی، بعد هرگز آمده به خوابش.
میگفت: از شوق دیداری که تازه کرده
از نیمهشبِ دیشب تا الان که آمده بود برای بدرقه
خواب به چشمش نیامده
میگفت: دلش گواه است که این راه را بی او نخواهم رفت و او همراهم خواهد آمد…
یا شاید تو چیزی درِ گوشش خوانده بودی که این همه مطمئن حرف میزد…
سیفعلی، فقط آن بارهائی که تو را ببیند اینهمه ذوق میکند و گرم در آغوشم میکشد!
سوی ما که نمیآئی! همان هر از گاهی حال سیفعلی ات را بپرسی نسیمت میآید سمت ما
بقول شاعر، مرا به باده چه حاجت؟ که مست بوی سبویم!