تقی از اهالی قدیمی بازار خوی است. از همان کودکی میشناختمش و هر صبح وقتی سر کوچه منتظر آمدن سرویس مدرسه میایستادم میدیدمش که آفتاب نزده کرکرهی دکانش را زده بالا و جلوی مغازهاش را آب و جارو میکند و قفس پرندههایش را از سر طیبت و سرخوشی اول بامدادی تمیز میکرد و به آب و دانشان میرسید.
غرض، آن سالها گذشته و تقی دیگر آن بازاری سرحال و سرزندهای نیست که هوای خودش و دور و برش را بتواند داشته باشد. پیرسالتر آن است که حتی بتواند خودش را جمع و جور کند.
مکه که رسیدیم نتوانست همراهمان بیاید و اعمال عمرهی تمتعش را به جا بیاورد از احرام خارج شود.
ماندنش در هتل و جدائیاش از همسری که هنوز آنقدر پیر نشده که نتواند امور او و خودش را رتق و فتق کند، کار دستش داد و تا شب بشود و ببریمش برای ادای اعمال، یکی دو نوبت مجبور به تعویض حولهی احرامش شد.
ماندهام در عجب از کار خدا که سرپاتر از مثل تقی از فیلتر آزمایشات پزشکی قبل سفر رد نمیشوند و از سفر میمانند اما پیرمرد کمر خم شدهای مثل او که نه چشم درست و حسابی برایش مانده و نه گوشش حتی با سمعک درست میشنود، چه سان توانسته از صافی معاینات سفت و سخت پزشکی حج بگذرد؟
این آیا غیر این است که تقی، میهمان ویژه و مدعو خاص خداست؟ و نه اینکه دعای پیرمردی موی سپید کرده و کمر خم کرده، بیشتر به آستانهی استجابت نزدیکتر است؟
دیدگاهها
این همان احساس ازته دل است که احساس نیاز میکند ومیخواهد سخن ودعایش را به اتجابت نزدیک کند
نمیدانم سخن من این احساس نیاز را چقدر در خودش دارد تا به آستانه استجابت برساند
آیا این احساس نیاز را دارم؟
ویا اصلا میتوانم این احساس را تصور کنم تا آن را ایجاد کنم؟