شب آخر در منا، بیخبر از همه جا، وقت بستهبندی صبحانهی فردا در چادر تدارکات کاروان کسی آمد با دفتر و دستک و یال و کوپال و مینمود که بازرسی چیزی باید باشد.
آمد و مثل الباقی بازرسها مدیر را خواست و یک سری سوالات کلیشهای که فقط به درد پر کردن جدول آمار و ارقام میخورد پرسید و تند تند داشت تیکهایش را میزد که برود که نصف شب نشده و حاجیان باقی کاروانها نخوابیده، آمار بقیه را هم تیک بزند و برود رد کارش.
خستگی پیادهروی صبح که خستگی دیروز هم رویش انبار بود و با بازدیدهای عصرانه از کاروانهای مجاور و مرکز پزشکی حج در منا و کاروان جانبازان در کنار آن مضاعف شده بود نگذاشت بمانم تا ته آمار درآوردن بازرسی را در بیاورم که قیافهاش عجیب به نظرم آشنا میآمد. راهم را کشیدم و کار بستهبندی نیمهتمام، کج شدم سمت چادر خودمان که سنگینی پلکهایم را با خوابی عمیق سبک کنم.
بیحال و با چشمهائی نیمهباز خداحافظی نصفه نیمهای حواله جمع کردم و از چادر آمدم بیرون.
دم چادر، دمپائیهای عاریتیام را که پس زیر پا ماندن پایافزارهای مندرسم در ازدحام دور جمرهی آخر از پایم درآمده بود و اینها نصیبم شده بود را درنیاوردهبودم که رضا آمد پیام که بیا اسماعیل – حضرت بازرس!- میخواهدت. منگ خواب، تعجبم وقتی بیشتر شد که گفت اسماعیل رفیق پدرت بوده و وقتی داشتی میرفتی تو را از تُنِ صدایت شناخته که شبیه طنین صدای آشنائی بوده که آخرین مرتبه سی سال پیش به گوشش خوردهبود.
دوباره که دیدمش، انگار سالها بود میشناختمش و او من را تکیه کلامها و لحن کلامم را!
تا شب به نصفه برسد از مردی گفت که ابهت لشکر عاشورا بود در قرارگاه کربلا و یادداشتش بیهیچ کم و کاستی اجابت میشد و اسماعیل به یقین میگفت که کاغذ درخواستهای علی هیچ بار در قرارگاه خط نمیخورد و علی اقتدار لشکر عاشورا بود و عصای دست آقا مهدی…
وقتی داشت از تو میگفت من جذب در نگاه پر از صمیمیتش، نشانهای را میدیدم که بنا بود نمایاندش تا شب آخر ایام تشریق به تأخیر بیفتد…
— – – —
به برکت یاد تو، اسماعیل تا پاسی از شب نشست و فضا آنقدر صمیمانه شد که مدیر کاروان ملاحظات معمول را به کناری نهد و تا جا داشت از گلههائی که باید به گوش بالائیهای بعثه برسد و نمیرسد گفت و اسماعیل که دستی در آن بالا بالاها دارد وقتی میرفت دفترچهی تیکهایش پر از یادداشتهای مفید شدهبود.