روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست…

تو را به جان رنگ‌های زنده‌ای که با آن نقشِ خزان در تابلوی سحرانگیز پائیز می‌کشی
تو را به حرمت برگ درختان سبز که سرخ و زرد و نارنجی شده‌اند
تو را به زیبائی فصل پوست‌اندازی زمین و زمان و روزهای کوتاه
به هلهله‌ی دم غروب کلاغ‌های روی چنار
به تقدس معجزه‌ی چرخش فصل‌هایت که هر ساله و هزار ساله است
به ناز کرشمه‌ی باد که رخت از بر درخت بر می‌کَند؛
ما را محرم سرّ دل‌انگیز و جلوه‌ی روح‌انگیز فصل هزار چهره و هزار رنگ نما
و با زنگارهای دل‌مان آن کن که با برگ‌های زرد شده بر تارک تناور بید مجنون کردی…

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.