یاد روزهائی که غم نان و غصهی نام و دغدغهی مقام نبود و هر چیزمان در آرمانیترین شکل ممکن بود و میخواستیم دنیا را از نو بسازیم و قاف را جا به جا کنیم و طرحی نو در اندازیم و فلک را سقف بشکافیم!
روزهائی که هنوز خودنویس نداشتیم و مداد داشتیم و کاغذ کاهی چرکنویس که کیلوئی میخریدیمش و عیار کم و زیاد درس خواندنمان بسته به وزن چرک نویسی بود که سیاه از حل تمرین میشد و حل تمرین و یافتن استاد باحال و نمره بِده بزرگترین همت هر کداممان بود.
روزهائی که باید هر شب جمعه، ستون هر کداممان بسته میشد و جمعهها بعد از ندبه و هیئتهای نوبت صبح، سر راهمان به مصلی، سرکی به چاپخانه میکشیدیم که مگر شمارهی این هفته زودتر از چاپ درآید و شنبه نشده سبزِسرخمان تاشده و چیده شده و شکیل و مرتب، منتظر ۲۵ تومانیهای ته جیب بچههای دانشکده باشد و اخبارش فلان مدیر و معاون و مسئول آموزش را بگزد…
روزهائی که سه نفر به یک ژتون سیر میشدند و در یک اتاق دو در دوی زیر پله میخوابیدند و خوشترین روزها و خاطرهها را میساختند.
ایامی که سپری نشد الا به کسب تجربههای بزرگ و آموختن و زمین خوردن و برخاستن و از نو ساختن و امید نباختن و فهمیدن و فهماندن.
روزهائی که جوانیمان را ساخت و خاطرههای تلخ و شیرینی که بهانهی نوشتن برای شونزده آذر باشد. برای روز دانشجو.
یاد آن سه آذر اهورائی که دانشگاه را با خونِ به ناحق ریختهشان مقدس کردند، سبز و جنبش آرمانخواستن جوانان این مرز و بوم همیشه زنده و نامیرا.