میگفت:
هر بار که برف میبارد
خاصه اگر شب باشد و سرخی آسمان بیفتد روی دانه دانهی برفی که از ناکجای آسمان فرو میریزند روی زمین و مسیر بارش از منتهی الیه آسمان تا ثانیهی فرو افتادن برف دانهها قابل تعقیب باشند
دانههای برف را میپایم که در منحنی غیر منتظمی با هزار ناز و ادا و کرشمه و موج قل میخورند در دل آسمان و هر کدام تحت هندسهی مسیری خاص
بیآنکه تصادفی بین دانهها اتفاق بیفتد
بیآنکه حتی یک دانه از آن میلیاردها دانهی برف به دانهی دیگر بخورد
بیآنکه حتی یکی از دانهها از مسیر خارج شود
از آسمان تا زمین در حرکتی منظم فرو میریزند و انگار میکنم هر دانه از برف و بارانی که فرو باریده است را فرشتهای موکل است تا در آغوشی از مهر از دل آسمان جدا کند و به دامن زمین برساند.
میگفت زمستان و برف، بزرگترین آیهی نظم خالقی است که هر چیز را از عدم آفرید و در قرار مکین نهاد و از دل نیستی هستی را بیرون کشید و از دل ظلمت نور را…
و برایم آیه خواند:
فَجَعَلْنَاهُ فِی قَرَارٍ مَّکِین +
وَ أَنزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً بِقَدَرٍ فَأَسْکَنَّاهُ فِی الْأَرْض +
وَ کُلُّ شَیْءٍ عِندَهُ بِمِقْدَار +
و…
و اشک ریخت و خیره شد به دانه دانهی برفی که داشت صبح شنبهمان را میساخت…