یوسُفِ اسلامبولی، مردِ مؤقرِ میانسالِ توریست که کاغذ راهنما به دست، ایستاده بود مقابل عمارت مُعظمِ جهاننمای سر خیابان طیب و به گمان تاریخی توریستی بودن آنجا سر و ته و بر و روی عمارت را دید میزد، به ترکیِ مخلوط با واژگانِ نیم فارسی از منِ در حالِ گذر خواست که عبارتِ شکسته نستعلیقِ روی عمارت را برایش بخوانم.
وقتی به ترکیِ سره جوابش دادم که اینجا مجتمعی تجاری تفریحی است و ربطی به تاریخ و توریست بازی اصفهانیها ندارد، از شوق یافتن یک همزبان، دست انداخت دور گردنم و گرم در آغوشم فشرد.
میگفت یالقوز – تک و تنها – آمده و پول یامفتش را به تور و تورلیدر نداده و چند شبِ بعد میخواهد برود مشهد و چند روز بعدترش، ائوچوم – پرواز – دارد به اسلامبول از تهران.
انگار که همهی تعجبات و سؤالاتش تراویده باشند، پرسید این عبارت “صَفَه” ای که روی آفتوبوس – اتوبوس- ها مینویسند چیست و وقتی شنید “صَفَه” نه و “صُفِّه” و یادش آمد در سفر حج و حین زیارت مدفن النبی – صلیاللهعلیهوآله- سکوی اصحاب صُفِّه و حکایتشان را دیده و شنیده، به تحسین زد روی شانهام و پرسید حالا بگو لطفن، چرا ترمینال شهرتان را “کاوه” میگوئید و وقتی شنید کاوه یکی از ” شهید باشگین عسکرلر” –سرداران شهید بزرگ جنگمان است تحسینش بیشتر شد و برای روح او و همهی شهیدان اسلام، رو به قبله شد و دست به دعا برداشت.
غرور ایرانیام اوج گرفت وقتی گفتمش حتی هتلی که در آن ساکنی –هتل مدرس- به نام یکی از علمای شهید ایرانمان نامگذاری شده و بعد برایش منبر رفتم که ایرانی جماعت، نه مثل عثمانیها که از تار مو و دندانِ شکستهی مجعولِ منسوب به رسول (ص) که از داشتههای اصیل و بلاشک و بیمنازع برای خود فرهنگ و نام و آوازه میسازد!
و وقتی وقتِ خداحافظی اسمم را پرسید و اسمش را گفت، برایش آیاتی از سورهی یوسف خواندم و ذوق کرد از شنیدن نامش در لابلای آیاتِ کتابِ کریم….