صبح بود که رسیدیم.
آفتاب تازه داشت جان میگرفت و رد اشعههای طلائی رنگش از شرق روی گنبد سبز پاشیده بود. کلهم اجمعین ملت، خمار خواب و خسته از بیخوابی دیشب و پرواز شبانه، غرق چرت سحرگاهی بودند و بیشترشان صدای سلامی که رسول به وقت ورود به شهر نثارشان میکرد را نشنیدند.
سهم سحر آن روز از زیارت گنبد خضراء همان یک نگاه کوتاه بود، حین عبور اتوبوس از لابلای عمارتهای آسمانخراش که دورتادور مسجد قد برافراشته بودند و فرصت به قدر همان چند لحظهای بود که گنبد رخ نمود و ناپدید شد.
مست دیدار آفتاب، بیقرار زیارت و تشنهی محبت حضرت ختمی مرتبت، جاگیر که شدیم، بیآنکه منتظر گروه بمانیم غسل کرده و لباسِ نونوار کرده، از متصدی ایرانی هتل نشان مسجد را پرسیدیم و اشتیاقمان را که دید راه نشانمان داد که شده به قدر یک ساعت زودتر از همقطاران و همسفران زائر دستهای مهربان نبی شویم…
فاصلهی ما و مسجد، به عیار چند خیابان موازیِ هم بود که ردیف به ردیفش هتل روئیده بود و از درب شمال غربی متصلمان میکرد به مسجد. به نشان شمارهای که از راهنمای هتل گرفته بودیم، درب سی و شش را گرفتیم و مستقیم رفتیم داخل و در به در دنبال گنبد سبز و رایحهی نبوی بودیم که مؤذن ندا کرد وقت ادای صلاه ظهر نزدیک است.
در هیر و ویر بستن صفوف جماعت ظهر، پرسان پرسان رسیدیم به زیارت قبهی سبزی که ستبر بود و تا داخل شویم، اقامهی ظهر از مأذنه پخش شد و داخل جماعت مسلمانانی شدیم که همه به عشق رسول کنار قبرش گرد آمده بودند و به سنت او جبههی بندگی در پیشگاه خدا روی زمین میسائیدند… و آن، روزِ نوزدهم از مرداد سال هشتاد و شش خورشیدی بود… .
دیدگاهها
ddd
b
دلم تنگ شده