با حیائی که معلوم بود از ذاتش برآمده و با خجالتی که از سر و رویش میبارید، خم شد طرف من که زمزمهام را بهتر بشنود. ورقهای که زیر دستش بود و تند و تند داشت سیاهترش میکرد، حاوی مطالبی بود که بیشتر از خودش به درد من میخورد و میدانست سطری از آنها را نمیدانم و رویش نمیشد جلوی آن همه چشم که مستقیم به من و او زل زده بودند، کاغذ را هل بدهد سمت من.
حیایش را که دیدم، دست بردم و از زیر دستش نسخهی شفابخش را کشیدم و بیآنکه ملاحظهی چشمهای بپا را بکنم، شروع به استنساخش کردم.
و او هی داشت خودش را میکشت و خون خونش را میخورد که مگر دلم به رحم آید و گند را زودتر رضا دهم که جمع شود. و رضا نمیدادم الا آن وقت که کلمه به کلمهی نسخه را از روی خط خوشش نسخه برداری کردم.
بعد از جلسه، درست عین آن وقتهای تو سرخ شده بود.
درست عین آن روزها که حرص میخوردی و از حرص عرق میکردی.
با چشمهائی که دلخوری شیرینی تویشان موج میزد، رو کرد به من که آقای شرفخانلو! من به عمرم از این کارها نکرده بودم… .
و من بی ملاحظهی حال و قال آن سیدِ بنده خدا، لبخندکی روئید گوشهی صورتم و زیر لب گفتم: عیبی نمیکند آدم هر از گاهی به تجربهاش اضافه کند!