آدم‌های خوب شهر/ ۹

می‌گفتند کمر ننه حسن از وقتی خبر شهادت پسرش را شنید خم شد. پیرزن با آن دامن گل‌دار بلند و چوبی که جای عصا دست می‌گرفت و چهره‌ی آفتاب سوخته‌اش و خطوط عمیق صورت و پیشانی‌اش، مهربان‌ و صبور و امیدوار، با آن قامتِ دو تا ایستاد پشت پسرِ پسرش و به ناز او چرخید و آن‌قدر زنده ماند که از او جوانِ رشید و رعنائی بسازد که رشک اهل محل شود.
دائم ذکر لبش اسم پسرش بود که شب و روز و وقت و بی‌وقت چشم‌های خسته‌اش را نم‌ناک می‌کرد و داغ دلش مدام تازه بود و تا راهِ کربلا باز شد، نوه‌ی بچه سال را به دندان گرفت و برد تا زیارتِ امامِ شهید تا قبلِ مرگ، آخرین وصیت پسر را عمل کند و بعد سر به خاک گذارد. یادم نمی‌رود روزی را که بدرقه‌شان می‌کردیم پای پله‌ی اتوبوس. نونوار کرده و گیس حنا بسته و خندان لب و مست، با چارقد سفید و دامنِ گل‌دار و نگاهِ خوش‌حال نشسته بود ردیف اول اتوبوس کنار پسرِ پسرش و دستِ نوه را محکم گرفته بود و تهِ چشم‌هایش موجی از سرور به راه بود… .
ننه حسن، وقتی مُرد که خیالش از بابت یادگارِ پسرش آسوده شده بود و نوه را از آب و گِل در آورده بود و همه‌ی اهل محل وقتی زیر تابوتش را گرفته بودند، گواه بودند که او پیش پسرش رو سفید خواهد رفت… و شهید آسمان را به حرمت قدوم مادرش آذین بسته.
قامت شیرزنِ محله‌ی ما کمان بود ولی قد خمیده‌، خم به ابرویش نیاورد و تا زنده بود حامی و پناه و پشتیبان پسر بچه‌ی نحیف و سیه‌چرده‌ای بود که حضر‌ت‌قلی وقتِ رفتن به او امانتش داده بود… .
خدایش رحمت کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.