آدم‌های خوب شهر/ ۱۰

چشم‌هایش جائی را نمی‌دید. ولی می‌گفتند هر ترم شاگرد اول کلاس می‌شود. از روستائی در دوردستِ شهر، با رفیقی که همیشه‌ی خدا دستش را در بازوی او می‌انداخت، آمده بودند شهر که لیسانس و فوق لیسانس و دکترای کشاورزی بگیرند و برگردند به همان روستای دوردست و زنگار کشت و زرعِ سنتی از روی روستایشان بزدایند.
هر روز عصر که می‌شد، پیاده از خواب‌گاهِ تهِ دانش‌گاه گز می‌کردند تا مزار شهدا که مجاور مجموعه‌ی دانش‌گاه آزادِ شهر بود و همه‌ی تفریح و دل خوشی‌شان همان نیم ساعت و یک ساعتی بود که بین ردیف‌های منظم قبور شهدا قدم می‌زدند و رفیقش برای او نام و نشان و سن و سال و محل و نام عملیات را از روی سنگ‌های سفید می‌خواند.
دخترک، با آن چشم‌های نابینا برای قبولی در ارشد نذر کرده بود که اگر با رتبه‌ی خوبی قبول شود، کل‌هم اجمعین پرچم‌های بالای سر شهدا را بشوید و نونوار کند.
قدرتیِ خدا نذرش قبول شد و حالا برای ادای نذر، متوسل شده بود به فیروز که آن روزها خطوط رنگ و رو رفته‌ی روی سنگ مزارها را رنگ می‌کرد و دو سه ماهی صبح تا شب زیر ظل آفتاب پهن بود روی سنگ‌ها و دست‌هایش تا مرفق آغشته به رنگ سرخ و سفید و مشکی.
تا دو هفته‌ی تمام، هر روز عصر، کار فیروز باز کردن پرچم یک ردیف از قبور بود و بستن پرچم‌هائی که دی‌روز بازشان کرده بود و دخترک، شسته و تا شده و تمیز برش می‌گرداند… .
دخترک، دلش روشن‌تر از این‌ها بود که ذوق مادر شهیدی را وقتی که قربان صدقه‌ی قاب عکس و بیرق و سنگ مزار شهیدش می‌رفت نبیند… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.