آدم‌های خوب شهر/ ۱۴

فرمانده‌شان سپرده بود: مرخصی که می‌روید، بروید دیدار خانواده‌ی شهداء.
سرِ همین وقتی از منطقه برمی‌گشت، لباس عوض می‌کرد و قبل از همه می‌آمد خانه‌ی دخترعمویش که تازه‌گی‌ها شوهرش شهید شده بود.
چهار زانو می‌نشست کنج اتاق و سرش را می‌انداخت پائین و حال و احوال می‌کرد و از کم و کسری‌ها می‌پرسید و از حال دخترِ بچه سال شهید که شیرین زبان بود و تو دل برو و وقت رفتن زل می‌زد به قاب چوبیِ زرد رنگ عکس شهید که جا خوش کرده بود بالای اتاق مهمان‌خانه و زیر لب ذکری می‌گفت و می‌رفت.
سی سال بعد، وقتی درجه دارِ ارتشی جوانِ آن سال‌ها، جناب سرگرد متشخصی شده و چند ماهِ بعد حکم بازنشستگی‌اش صادر می‌شود، وقتی دخترکِ شیرین زبان شهید، برای خودش خانمی شده و هم‌سر داغ دیده‌ی شهید پا به سن گذاشته و چین به پیشانی‌اش افتاده، هنوز که هنوزست قاب عکسِ چوبیِ زرد رنگ بالای مهمان‌خانه سر جایش هست و قرارِ روزهای مرخصی آمدنی پسرعمو سرجایش مانده… .
گیریم خیلی از دوستان نزدیک شهید و برادر خودش، سالی به دوازده ماه، حال مادر و دختر شهید را نمی‌پرسند… .

دیدگاه‌ها

  1. برادر عمار

    ((گیریم خیلی از دوستان نزدیک شهید و برادر خودش، سالی به دوازده ماه، حال مادر و دختر شهید را نمی‌پرسند))
    وای بر ما که چقدر افت کرده ایم و در زیر بار زندگی روزمره گم شدیم از حال همدیگر خبر نداریم
    وای بر ما و وای بر …….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.