از جوانک شرورِ سیبیلوی گردن کلفتِ آن سالها که زورش به منطق شهردار نچربیده بود و عوضش را شبانه از جانِ شیشههای خانهی او در آورده بود، فقط سیبیلش مانده بود و شرمندگیِ آن حملهی شبانهی نابخردانه.
کاملن اتفاقی و به اشتباه آمده بود سراغ من و وقتی نیم ساعت یکریز حرف زد و عرض گله کرد و شکایت و آخر سر گفتمش که رفع کار و گلهات در حیطهی مسئولیت من نیست و شمارهی مستقیم مسئولی را که باید به شکوائیهاش میرسید را نوشتم روی کاغذ و خواست اسم و تلفن خودم را هم زیرش ضمیمه کنم و تا اسم مرا پائین کاغذ خواند با تعجب پرسید تو با آن شرفخانلوی جوانِ پاسدار که در اثنای سالهای اول انقلاب، مدتی مسئول جهاد و شهرداری چایپاره بود نسبتی داری؟
و نشست. و از آن سالها گفت که رانندهی روزمزد جهاد چایپاره بوده و سر به هوا بوده و مدام مشکل میتراشیده و هی مصیبت به بار میآورده و چند بار تذکر گرفته و دست آخر که مجبور به تسویه حساب شده، همهی دق دلیاش را سرِ شیشههای خانهی شهردار در آورده است.
میگفت وقتی چند ماه بعد، دست تقدیر او را کشاند به خوی و کار تحویل خودروئی که به اسمش درآمده بود، لنگ امضای مسئول تدارکات سپاه شد و در به در آمد تا رسید پشت درِ اتاقت، هیچ گمان نمیکرد کسی که کارش لنگ امضای اوست همانی باشد که چند ماه قبل شبانه زده به خانهاش و کلهم اجمعین شیشههای در و پنجرهاش را آورده پائین و میگفت تا او را دیدی جلوی پایش بلند شدی و گفتی برایش چای بیاورند و گرم تحویلش گرفتی و بیهیچ حرف دیگری کارش را راه انداختی و وقت رفتن هرچه اصرار و ابرام کرد نگذاشتی خم شود و از عوض شرمی که سر تا پای وجودش را گرفته بود، دستت را ببوسد و همهی اینها را میگفت که بگوید؛ چهقدر دلت دریا بوده…
دیدگاهها
جا داشت تحت عنوان ” آدمهای خوب شهر” منتشر بشود.