فصل اول؛ روایت نخست: علی از چشم مادر
= = = = = =
…علی درست ایستاده بود پشت سر پدرش. وقتی دید پدر نمیتواند کار را پیاده کند آرام رفت جلو و خواست که پدر اجازه دهد گره اول فرش را او بزند. پدر از خدا خواسته، جابه جا شد تا علی بنشیند کنارش. علی با چاقوئی که با دست چپش گرفته بود، نخ آبی رنگی از دوکهای بالای دار برید و بعدِ صلواتی که گیراند، گره اول را انداخت روی رج اول فرشی که باید تابستان تمام نشده، از دار میبریدیمش…
شوهرم فرشباف بود و در خانهاش که خیلی از خانهی پدرم دور نبود، کارگاه کوچکی داشت با چند کارگر که خودش بافتن فرش را یادشان داده بود و صبح تا شب گره در گره رجهای فرش میزدند و سالی چند قالیچه و کناره و پادری میبافتند و رزقشان در گرههائی بود که به تار و پود دار قالی میانداختند. دستش در انداختن گره پای دار آنقدر تند بود که وقتی میل و چاقو دست میگرفت و مینشست پای دار، نمیتوانستی ببینی کی گره را انداخته و اضافهی نخ را بریده و میل را انداخته لای تار و پود برای گره بعدی. بس که چهار زانو نشسته بود پای دار و صبح تا شب میل و چاقو دست گرفته بود، پاهایش را نمیتوانست صاف دراز کند و وقت سجدهی نماز، کف دستهایش مماس زمین شود.
خدا، علی را وقت اذان مغرب اول ذی حجه بهمان داد. پا به ماه که بودم خواهر کوچکم خواب دید رفتهام زیارت و کسی آنجا بهم گفته اسم بچه را بگذراید علی. سر صبح از ذوق خوابی که دیده بود، آمد خانهمان. خوابش را که تعریف کرد، گفتم خوابت را به مادر شوهرم بگو. من رویم نمیشود روی حرف شوهرم حرف بزنم. شوهرم میخواست اسم پدرش را بگذارد روی پسرش. خواهرم رفت پیش مادرشوهرم و خوابش را تعریف کرد. گفت دیده خانمی نورانی و مؤقر، قنداقهی پسری را داده بغلم و سپرده اسمش را علی بگذاریم. نمیدانم شوهرم قصهی خواب را شنیده بود یا نه. ولی وقتی خدا علی را به مان داد، بغلش کرد و برد پیش روحانی محل که در گوشش اذان و اقامه بگوید و وقتی بچه را برگرداند، گفت از روحانی خواسته در گوش راست پسرمان اسم پدرش “محمد” را صدا بزند و در گوش چپش اسم علی را. رسم بود، بچه که دنیا میآمد میبردندش پیش روحانی یا ریش سفید محل که کامش را با تربت امام حسین باز کند و در گوشش اذان و اقامه بگوید و اسمش را در گوشش صدا بزند.