فصل اول؛ روایت دوم:علی از چشم مادر
= = = = = =
…آنروز عصر که دوره نشسته بودیم روی تخت کنار درخت توت، وقتی منظر گفت بالاخره توانسته نظر عمویش را عوض کند، از خوشحالی نماندم بپرسم چطور و با چه زبانی؟ با شوق دویدم توی کارخانه تا مژده را به علی بدهم. فردایش علی کتِ پدر را زد زیر بغلش و رفت عکاسخانهی نزدیک امامزاده سیدبهلول که برای ثبتنام در دبیرستان عکس بگیرد. گفته بودند عکس پرسنلی باید با کت باشد. علی هم تا آن موقع کت نداشت و مجبوری کت پدرش را که در تنش زار میزد برد تا بپوشد و عکس تمام رخ بگیرد برای ثبت نام در دبیرستان ششم بهمن.
از شوق اجازهی ثبت نام در دبیرستان، انرژی علی چند برابر شده بود. فرش آن سال را یک ماه زودتر از موعد معمول تمام کردیم. علی شب و روزش را گذاشته بود پای کار و قول داده بود وقت مدرسه هم مثل سابق، عصرها بیاید کارخانه و کمک حال پدرش باشد. مش حسین آقا آن سال ما را برد مشهد. ده روز مانده به مهر. اولین باری بود که میرفتیم مسافرت….