وَ مَن یَتَوکّل عَلی الله…

نایلون را که گرفت، شوق دوید توی چشم‌هایش که؛ خدا را شکر! نمی‌دانی چه‌قدر دلم هوای … کرده بود.
خندیدم که؛ کاش از خدا چیز به‌تر و بزرگ‌تری خواسته بودی!
خدا که ندار نیست.
بخیل هم نیست.
می‌خواستی، می‌داد خب!
با همان شوقی که هنوز در غلیان بود و می‌دانستم به این زودی‌ها ته‌نشین نمی‌شود گفت: خدائی که … را رسانده، بزرگ‌ترش را هم بلد است چه‌طور (مِن حَیثُ لا یَحتَسِب) + برساند که کم و کسری‌های دیگرم را هم رفع و رجوع کنم.
و من در شگفت ماندم از توکلی که لابلای اشتیاقِ چشم‌هایش موج می‌زد و نهایت حُسنِ ظنی که به خدا داشت و روزمره‌گی‌هائی که سپرده بودشان به خدائی که فرمود بگوئیم: اُفَوِّضُ اَمری الی الله. اِنَّ اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد +

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.