بعد از اینکه هر رَطب و یابسی را بهکار انداخت که مگر نظرم برای مذاکره و جلبِ نظر ِ استادش جلب کند و طرفی از هیچکدام از راههائی که آزمود، نبست، در آمد که نیتش خیر است و تهِ کار منتهیست به هدفی فرهنگی و اجتماعی و شما – من – که با این سر و زبان، مار از خانه بیرون میکشی، اقناعِ استادِ پیرسال ما برایت پیشکش و پیشِ پا افتاده است و بیا و مردانگی کن و برو و بگو که پسر فلانی هستی و اگر استاد بداند پدرت کیست، حتمن از خر ِ شیطان پیاده میشود و کار ِ من راه میافتد!
براق شدم توی چشمهای ملتمسش که؛ اسم شهید ما اینقدر خفیف شده که وجهالمصالحهی تو و استادِ زبان نفهمت شود؟
و اگر این سان ارزان است خرجِ خونِ شهید، بیا یک پیالهی دیگر بزن که روشنتر شی!
– – – –
و الغرض که اینها را نوشتم تا بیائی و بخوانی و شرمت افزون شود از باب راهی که گذاشتی پیش پای ما که مگر گره از کار ِ تو استادِ پیرسال و خرفت و زبان ندانت گشوده شود! که نمیشود!!!