مرکب مرگ، حمید را که دیروز به عوضِ دوستِ تازه دامادش آمده بود سر کار برداشت و برد.
در کسری از ثانیه، چند دقیقه بعدِ بازدید صاحبکار و سر صلاه ظهر و در ناممکنترین نقطه برای مرگ…
= = =
وقتی شب، کوچه پس کوچههای تنگ و تاریک حاشیهی شهر را برای پیدا کردن خانهی پدرش گز میکردم به برادریِ شادی و عزا میاندیشیدم که در خانهای مجلس نقل و نبات و عروسبران براه انداخته بود و چند کوچه اینسوتر عَلمِ عزا به دری چهار لنگه آویخته… .
و پدری را دیدم مدهوش که هنوز از شوکِ مرخصیِ نابههنگام از زندان و ضربهی مرگِ پسر ِ تازه نامزد کردهاش در نیامده بود و به جای جوابِ تشکر در قبال سر سلامتی دادنِ در و همسایه، خیره شده بود به قابِ عکسِ شکستهای که صاحبش فردا همین موقع زیر خروارها خاک خوابیده است.
و مادری که با نالهی جگر سوز، چشم به در دوخته بود که مگر خبر مرگ پسر دروغ باشد و حمید با لبی خندان و غرشهای پیاپی موتورش از در داخل شود… .
مرگ ازآنچه در آئینه میبینیم به ما نزدیکتر است!
دیدگاهها
سوگواری، مناسب انسانی است که پا به این جهان می گذارد، نه آن که رخت از این جهان برمی بندد.
چی شده
جریان چیه
باز کسی طوریش شده؟
بابا یه خورده واضح بنویسین
من سوادم قد نمیده