سنی از او گذشته. دیگر تاب سر پا نماز خواندن را ندارد. حتا توانِ جابهجا کردنِ صندلیِ مخصوصِ نمازش را.
بینِ دو نمازِ ظهر و عصر، نیمخیز شد تا صندلیاش را برگردانند سمت صفهای نماز و دست برد و از جیب کتش دفترچهای را درآورد که میگفت؛ سال به سال قطورتر میشود!
از علمای سابقی که در مسجد کوچکِ راستهی زغالفروشها اقامهی فریضه کرده بودند تا تک به تک اهالی بازار که در روزگار حیاتشان، مشتری دائمِ صفهای نمازِ مسجد بودند را از روی درفترچه به اسم خواند و برایشان طلبِ غفران و رحمت کرد.
از قرقرهچی و باربر بازار بگیر تا چاقوتیزکنی که تهِ راستهی کؤمورچیبازار مغازه داشت و همیشهی خدا گوشهی سمت چپ مسجد و زیر پنجره مینشست و بعد از نماز، بساطِ زیارت عاشورایش بهراه بود.
از تک به تک آدمهائی که امروز فقط اسمشان مانده بود و خودشان زیر خروارها خاک آرمیدهاند، خاطره داشت و هی گلِ لبخند میروئید گوشهی لبش وقتی اسمها خاطره برایش زنده میکردند.
از مختار باربر گفت که وقت طلب روزی حلال و زیر بار زغالی که داشت میبرد تا دروازهی ماکو، جلوی شهرداریِ قدیم نفس تمام کرده بود
و چنان رفیقِ خانهی آخرت بود که قبل مرگ سنگ لحدش را مهیا گذاشته بود گوشهی انباری خانهاش تا آن پیرمرد با صفای آجیلفروش که روان خواندن قرآن یاد اهالی مسجد داده بود… از شوخیهای جوانان قدیم و متلکهائی که به هم میپراندند. از شوری که با دین در جانشان رخنه داشت و دِینی که به گردنِ هم داشتند… .
یکان یکانِ فهرستش را که خواند و بینِ دو نماز ظهر و عصرِ روز بیستویکم ماه مبارکِ مسجد سلمانخان برایشان طلب غفران کرد، سپرد اگر سال بعد بیاید و او نباشد، دفترچه را کسی از قدیمیهای مسجد بردارد و اسم او را هم تهِ لیست اضافه کند.
آنسان که او یاد تک به تکِ رفقای قدیمش را از بر داشت… .