عبـــــاس؛ روایت دیگری از آدم‌های خوب شهر

سؤالش بی‌خود بود؛
“حاجی راستی چرا نمی‌ری سوریه برای دفاع از حرم؟ بچه‌ها دارند اسم می‌نویسند!”
و انگار آتش افتاده باشد به جان حاج عباس و گـُر گرفته باشد و دردِ دلش عین زخم کهنه‌ای که خون رویش به نازکی شترک بسته باشد، باز شود و غم همه‌ی مساحت چشم‌های سیاهش را بگیرد و در آید که؛
” چه کنم؟!
تن و بدنم هم‌راهم نیستند.
می‌ترسم بروم و آن‌جا وبال گردن بچه‌ها شوم. دلم آن‌جاست. شب و روز ندارم از دست رذالتِ شمر و خولی‌های وهابی. آتش می‌گیرم وقتی می‌بینم حرم رقیه خاتون را که بی‌دفاع افتاده در چنبره‌ی حصر حرامیان. دلم پر می‌کشد برای یک نظر دیدنِ ضریحِ رقیه خاتون. ولی… .”
راست می‌گفت. هم دلش و هم خودش!
دلش را که می‌دانستم آن‌جاست اما یادم نبود، بیست سالِ قبل، وقتی هنوز لباسش لباس زرم بود، پایش را که رفته روی مینِ والمری و از آن‌جا یک‌راست به بهشت.
و یادِ رفیق ما هم نبود رگِ غیرتِ آدمی که مثل صاحبِ اسمش فدائیِ حرمِ حسین است و یک پایش این‌جاست و یک پایش در بهشت و امتحان جان‌باختن و جان‌بازی داده را نباید جنباند و با عباسی که جان فداست و شیفته‌ی حریم و حرم، از تعدی یزیدیان به حریم و حرم و رقیه و زینب گفت… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.