هر بار، اول به تلفن دفترِ کارم زنگ میزند و اگر نبودم به تلفنِ همراهم.
بر خلاف صبوریای که در سائر شئون زندهگیش دارد، پای بوقهای تلفن کم صبر است و کافیست گوشی دو سه بار بوق بخورد و برنداری تا تلفن را قطع کند و برود سراغِ شمارهی دیگری که از تو دارد.
الغرض، پسپریروز که زنگ زد و تا بیایم گوشی را بردارم کم مانده بود که قطع کند و زنگ بزند به تلفنِ همراهم.
گوشی را که برداشتم، بعدِ سلامِ متین و آرامی که داد و احوالی که پرسید، در آمد که چرا گوشی را برنمیداری و داشتم زنگ میزدم به هشتاد و چهار، نود و شیش ات. چهار رقم آخرِ شمارهام را میگفت. گفت: میدانی که تهِ شمارهی سعید خدا بیامرز هم هماین هشتاد و چهار- نود و شیش بود با این توفیر که سعید خطش برای تهران بود و خط تو کدِ آذربایجان است.
باقی حرفهایش را نشنیدم. ماتم برده بود از حرفی که زد. فهمید که مبهوتِ چیزی شدهام. سعید، هفت سال قبل شهید شده بود و نمیتوانست ارتباط مستقیم و غیر مستقیمی با من داشته باشد. اصلن همشهریمان هم نبود. فرماندهِ سپاه استان بود و از بچههای همدان. همراه حاج حنیف خدا بیامرز در ارتفاعات غربی خوی در درگیری با پژاک شهید شدند و او نمیتوانست ربط سکوتِ رمزآلود من و شهید سعیدِ قهاریِ سعید را کشف کند.
پرسید و باز چیزی دستگیرش نشد… .
نمیخواستم لذتِ ربطی که با سعیدِ خدابیامرز پیدا کردهایم را به این زودی با کسی به اشتراک بگذارم.
نمیدانست هماین چند روزِ قبل، از جائیکه هیچ رقم فکرش را نمیکردم، پیشنهادِ نوشتنِ کتابِ سعیدِ شهید را بهم دادهاند و نمیدانست بهتِ مـِن حَیثُ لا یَحتَسِبِ + مـَن، بابت اشتراکِ قریبیست که شمارههامان باهم دارند و خوابهائی که این چند روز مدام شبهای مرا اشغال کردهاند.