اینک پسری از تو یتیم است در این‌جا

تا کـِی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد؟
ای‌‌کاش‌ کسی‌ از تو خبر داشته‌ باشد

آن‌ باد که‌ آغشته‌ به‌ بوی‌ نفس‌ توست‌
از کوچه‌‌ی ما کاش‌ گذر داشته‌ باشد

هر هفته سر خاک تو می‌آیم، اما
این خاک اگر قرص ِ قمر داشته باشد!

این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک؟
از تو خبری چند مگر داشته باشد

خاکستری از آن‌همه آتش، دل این خاک
از سینه‌ی من سوخته‌تر داشته باشد



آن‌‌روز که‌ می‌بستی‌ بار سفرت‌ را
گفتی‌ به‌ پدر هر که‌ هنر داشته‌ باشد؛
باید برود هرچه‌ شود گو بشو و باش‌
بگذار که‌ این‌ جاده‌ خطر داشته‌ باشد!

گفتی : نتوان‌ ماند از این‌ بیش، یزیدی‌ است‌
هر کس‌ که‌ در این‌ معرکه‌ سر داشته‌ باشد

باید بپرد هر که‌ در این‌ پهنه‌ عقاب‌ است‌
حتا نه‌ اگر بال‌ و نه‌ پر داشته‌ باشد

کوه‌ است‌ دل‌ِ مَرد، ولی‌ کوه، نه‌ هر کوه‌
آن‌ کوه‌ که‌ آتش‌ به‌ جگر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ بنوشد، بمکد، شیره‌ی‌ خورشید
کوهی‌ که‌ ستاره، که‌ سحر داشته‌ باشد

آن‌ کوه‌ که‌ نایاب ترین معدن دُر اوست
آن کوه که در سینه گهر داشته باشد

کوهی‌ که‌ جوابت‌ بدهد هر چه‌ بگویی‌
کوهی‌ که‌ در آن‌ نعره‌ اثر داشته‌ باشد

کوهی‌ که‌ عبا باشدش‌ از شعشعه‌ی نور
عمامه‌ای‌ از اَبر به‌ سر داشته‌ باشد

آن کوه که یاقوت، که یاقوت شهادت
در دامنه، در کتف و کمر داشته باشد

این‌ تاک‌ که‌ با خون‌ شهیدان‌ شده‌ سیراب‌
تا چند در آغوش‌ تبر داشته‌ باشد

دردا اگر از خوشه‌ی این‌ شاخه‌ی‌ سرشار
بی‌گانه‌ ثمر چیده‌ و بر داشته‌ باشد

باید بروم هر چه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد

عشق‌ است‌ بلای‌ من‌ و من‌ عاشق‌ عشقم‌
این‌ نیست‌ بلایی‌ که‌ سپر داشته‌ باشد

رفتی‌ و من‌ آن‌‌روز نبودم، دل‌ من‌ هم‌
تا با تو سر ِ سیر و سفر داشته‌ باشد

رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود
گفتی به پدر: کاش پسر داشته باشد!

گفتی که پس از من چه پسر بود، چه دختر
باید که به خورشید نظر داشته باشد

باید که خودش باشد: آزاده و آزاد
نه زور و نه تزویر و نه زر داشته باشد

اینک پسری از تو یتیم است در این‌جا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد


برگرد ، سفر طول‌ کشید ای‌ نفس‌ سبز
تا کی‌ دل‌ من‌ چشم‌ به‌ در داشته‌ باشد؟!
مرتضا امیری اسفندقه +

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.