این حسرت جان‌کاه

همیشه حسرتِ کوچه‌های تنگ و باریکِ کوفه
که نعلینِ وصله‌دار علی
شب‌ها و سحرها و روزها در آن قدم گذاشته‌اند
حسرتِ تنفس از اتمسفری که در جانِ علی فرو می‌شد و دم و بازدمش را می‌ساخت
حسرتِ ندیدنش
حسرتِ داشتن این چشم‌های دنیا بین و یتیمِ ندیدنِ علی
و نداشتنِ هیچ خاطره‌ای هیچ یادی هیچ تصویری از علی
حسرتِ نبودن پای منبری که او شقشقیه‌اش را بالای آن فریاد کرد
حسرتِ شوقی که وقت هر فریضه در جانِ شیعه‌ی هم‌عصرش می‌رست که؛ هان! وقت نماز است و حالاست که برویم و باز علی در رواق منظر چشم‌مان نشیند و حالاست که باز بار دیگر، پشت سر علی و به قرائت دل‌نشین علی قامت می‌بندیم
حسرتِ دیدنِ برق نگاهش
شنیدنِ صدایش
زیارت آن چهره‌ی مشعشعِ تابانش
تا به هنگام مرگ
با من است… که فرمود: یا حارُ همدان؛ فمن یَمُت یرنی
و امید دیدارش روزی هزار بار شوق مرگ را در جانم شعله‌ور می‌کند… که مگر به مردن ببینمش.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.