در مقابل وسوسهی تراولهای تا نخوردهی بانداژشده که بهعنوانِ هدیهی تبریکِ منصبِ جدید گذاشته بودند جلویش کنار شاخهی گلِ مریمی که بویش فضا را نرم و لطیف کرده بود، فقط هماین یک جمله را گفت:
طمع من به رشوهای که اسمش را گذاشتهاید “هدیه” برابرست با جت اسکی رفتن رویِ جویِ خونی که خونِ پدرم هم قاطی آن خونهاست. من بچهی شهیدم. نه اسکیباز… .
دیدگاهها
خیلی بدی ) – :
چرا اینو گذاشتی؟