وقتی در قحطی گرمای نگاهِ چشم در چشم با تو، در ناامیدیِ محض، وقتی دیدمت نشسته پشت رحل، به ادب، چار زانو مقابل کتاب کریم، مشغول فراز و فرود صوت با لحنی خوش که نمیدانم چرا آنهمه به گوشم آشنا بود، خواستم روایتت – روایتش – کنم و نخواستی و نشد. و حیف از آن دیدار کوتاه که تو مشغول قرآن بودی و من مدهوش تو؛ با چشمهائی یتیمِ ندیدنت… .