حساب روز و ماه را گم کرده بود. از دنیا فقط شمارههائی را میدید که روی هر تیر چراغ برق وسط جادهی نجف به کربلا زده بودند و فکر کرده بود هزار و چهارصد و چهل و چند عمود را با احتساب ازدحام جمعیت چند روزی طول میکشد تا پیاده برود و برسد به عمود آخر و زیارت قسمتش شود.
حتا حساب شب و روز را هم نداشت.
وقتی کمی مانده به اذان صبح کنار عمود ۳۴۹ از پا افتاد، لبهای عین چوب خشک شده بودند و رنگ به صورت نداشت و پاهایش زخمی و تاول زده بودند…
دل ناگران بود.
تمام شب را راه آمده بود و شوق دیدارش آن چنان بود که حساب یادش رفته بود و نمیدانست یک از سهی راه را آمده و تازه چهار روز تا اربعین مانده و با شوقی که دارد، امشب و حداکثرش فردا صبح، چشمش به گنبد درخشان سیدشهیدان روشن خواهد شد… .