سن و سالی نداشتند. تو فکر کن مثلا ده دوازده ساله. با لهجهی غلیظ عربیِ عراقی که غالب حروفشان «شین» و «چ» و «حاء» دارد و تند و تند حرف میزنند و باید برای فهم کلماتشان بخواهی که (فُصحَه) تکلم کنند که بفهمی چی میگویند.
تا کنار موکبشان توقف کردیم با شوق دویدند سمتمان که قول بگیرند برای نهار و نماز و مشت و مال جای دیگری نمیرویم و ایستاده بودند منتظر که هر کداممان از سر سرویسهای بهداشتی صحرائیای که علم کرده بودند با سر و دست خیس و آب چکان از وضو برمیگردیم، مُهر بدهند دستمان و قبله را که کمی مایل به چپ بود را نشان بدهند و منتظر بمانند که بعد از ادای فریضه و قبل سرو نهار، جوانهای عشیره را خبر کنند برای مشت و مال و ماساژ.
موکب محقرشان در ورودی شهرک صدر بغداد و حوالی ده بیست کیلومتری حرمِ امامینِ کاظمین، با زیلو فرش شده بود و در و دیوارش پر بود از عکسهای سیدمقتدای صدر و شمایل حضرت علی و امام حسین و بیشتر از همه نقاشیِ چهرهی عباس بن علی علیهم السلام که رد زخم نازکی روی ابروی کمانش افتاده بود.
کمال، پسرک ده ساله مدام از من در مورد ایران میپرسید و تو انگار کن ایران برای او جائی بود بلاشبیه به جاهای دیگری که فکر کودکانهاش برای او ساخته بود. پرسید چندمین مرتبه است که مشرف زیارت ائمهی مدفون در عراق شدهام و پرسید که چرا سامراء نمیرویم و وقتی شنید مانع، امنیت راههای منتهی به سامراست، سینه جلو داد که پدرم با همهی برادرانِ بزرگتر از من همگی رفتهاند آنجا که گور دواعش را بکَنند و تا پدر و عشیرهاش آنجایند، هیچ خطری متوجه حرم نیست و اشاره کرد به عکس بزرگ و کفن پوشیدهی سیدمقتدا و گفت: عشیرهی ما (موسوی) است و از نسل موسی ابن جعفر و ما به عون الله الکریم، به رهبری سیدمقتدا داعش را از کشورمان بیرون میکنیم و چه و چه و چه.
تمام وجود پسرک غیرت بود و تعصبی که روی اسمش داشت و هر بار حرف جنگ و گلوله و تفنگ و مبارزه میآمد رگهای گردن باریکش کلفت میشدند؛ یک شیعهی مبارز تمام عیار که وجودش روی عقیده و جهاد تنیده شده بود و وقت خداحافظی خواست ایران که برگشتم سلامش را به غریب طوس برسانم و حسرتش را از ندیدن مرقد امام غریب در خراسان پنهان نکرد.
و من همهی آن چند کیلومتری را که باید پیاده تا حرم کاظمین علیهماسلام میرفتم را به این فکر میکردم که با اینها بلاشک، راه قدس از کربلا میگذرد!