قرار نانوشتهای گذاشته بودیم که کسی از خستگی حرفی نزند. از گرسنگی و تشنگی هم. جای آن به شوخی میگفتیم: “چراغ آبم روشن شده.” یا “چراغِ چائیام روشن شده.” و تو انگار کن نشانگر بنزین خودرو را که وقتی ته بکشد روشن میشود که؛ برو بنزین بزن!
هماین بساط اتوماتیک مطابیههای دیگر را هم ساخته بود و کسی برای پارک کردن و استراحت بین راه، عذر خستگی نمیآورد و هر دو و نیم کیلومتر یکبار میایستادیم برای اطفای خستگی و تشنگی و عطشِ نوشیدنِ شایِ عراقی یا چای ایرانی.
حالا یک هفته نگذشته از زیارتی که هنوز مزهاش زیر زبان تک به تکمان ماسیده، دوستی در واتسآپ برایم نوشته که: “فلانی! چراغِ کربلایم روشن شده.” و نوشتمش که: “انشاءالله سال دیگر هم قسمتمان میشود و باز هم میرویم.” و نوشته: “من که تا آن موقع تاب نمیآورم!” و رفته دنبال ثبت نام و کارهای ویزا و رفتنش.
من اما، بیشتر از آن، دلم هوای صدای ملایمی را کرده که از سایش دمپائیهای پلاستیکی روی آسفالت سرد مسیر پیاده روی، در دل تاریک و ساکت شب برمیخاست و بلا انقطاع تا خود صبح جریان داشت… .
دلم هوای گریههای از شوق و پنهانی را کرده که میریخت روی گونههای بغل دستیام وقتی نزدیک سحر، عمود به عمود نافلهی شب میخواند و دعای قنوتش را به صلوات بر اصحاب و زوار حسین گره میزد… .
دلم هوای سحری را کرده که از باب الرجاء داخلم کردی و در همهمهی بال زدنهای مداوم ملائکهی موکل بر مزارت مرا دیدی و پدرانه در من نگریستی؛ یا سیدالشهداء؛ یا ابا الشهداء… .
دیدگاهها
یا اباعبدالله
انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم
زیارت قبول حاجی