متحیری! از اینکه آقا، آقای مثل توئی هم هست. از اینکه در دستگاه و دفترش اسم تو هم بوده. از اینکه نام تو هم توی لیست دعوت شدهگان بود که توانستی اینهمه عمود را جلو بیائی و یادت میافتد لب مرز به رفیقت گفته بودی «تا با گنبد و گلدسته چشم در چشم نشوم باورم نمیشود زیارت» و هی به خود نهیب میزنی که «گول نعمت را مخور! مشغول ساحبخانه باش… .» و هی شیرینی دیدار دوباره میخزدزیر پوستت و هی کیفور میشوی و هی دلت میخواهد این ثانیههای شیرین عصرگاهی و این دقائق دیدار تا همیشه دوام داشتند و هی به پرچمی نگاه میکنی که سرخوش و بیتکلف دارد برای خودش میوزد و دل میبرد و تو انگار کن دلت بسته شده به پر بیرق و هر سو که عَلَم میوزد دلت را میبرد و داری دلت را میبینی که قاب تنت برایش تنگ شده و نمیدانی حالا که رسیدهای به کعبهی شش گوشهی دلها و دل از دست دادهای، چه کنی که عطش این همه دوری یکهو اطفاء شود و آیا عطش عشق دیدار اطفاء شدنیست؟
و میخوانی زیر لب و آهسته:
ایام هجر به سر گشت و زندهایم هنوز
ما را به سخت جانی خود؛ این گمان نبود… .
السلام علیک یا ابا الشهداء