ما نه لایق بودیم و نه قابل.
اگر به ما و آنچه از ما سر زده و میزند بود، هیهات که دستمان به ضریح شش گوشه و همقدمی با زائرانِ عاشقی که جز از وصال محبوب در سر نداشتند، میرسید.
معترفم که تک به تک قدمی که تا آن کعبهی شش گوشه برداشتم، از باب قاعدهی کرم بود و لطف و لاغیر.
و معترفم کتاب فضل تو را آب بحر کافی نیست که تر کنم سرِ انگشت و صفحه بشمارم!
الغرض، سفر اربعین برای مثل منی، فرصتی بود طلائی تا به چشم دنیائیام ببینم که ذرات در مغناطیس حسین چگونه مجذوب و مایل به مرکز میشوند و ببینم هزار هزار معجزه و شهود دیگر را.
که بفهمم هیچ ذرهای در دنیا خارج از قاعدهی قدرت امامت نیست و هیچ خورشیدی بیاذن امام طلوع نمیکند و هیچ روزی بیاجازهی او شب نمیشود. هیچ قدمی تا او نخواهد از قدم برداشته نمیشود و هیچ ارادهای خارج از خواست او محقق نمیشود. من به چشم دیدم آن پیرمرد را که گفت «دیگر پاهایم نمیکشند و شما بروید و من باقی راه را ماشین میگیرم» و نتوانست! همهی راه را پیاده آمد و آن جوان را که میگفت «شده سینه خیز تا خود کربلا میروم» و بیشتر از پنجاه عمود پیاده روی سهمش نبود که نبود!
من به چشم خودم دیدم کسی را که تب و لرز داشت و بعد از عمود هزارم برید و ناامید شد که دیگر دستم به ضریح نمیرسد و رسید! و دیدم آن را که تا خود کربلا و تا چند کیلومتری حرم آمد و بیآنکه سهمی از دیدار گنید و گلدشته داشته باشد، از لب دریا، خشک لب برگشت… .
و همهی اینها نبود مگر سنگ نشانههائی که سیدِ شهیدان سر راه آدم کمفهمی مثل من گذاشه و میگذارد که؛ ره گم نکنم!
دیدگاهها
بسیار عالی…
دعوت…