خبر را یکهوئی بهش دادم؛ «پاسپورتت را زود برسانش بهم تا کارهای ثبت نام و ویزایش را ردیف کنیم. سر برج انشاءالله عازمی.» بیمقدمه و بیآنکه ذهنش آمادهی شنیدن همچه خبری باشد.
طول کشید تا بگیرد چه میگویم و اشکش جاری شود. روی لایهی اشکی که چشمهایش را پوشانده بود، شنید که یک بندهی خدائی، حکایت آرزویش را شنیده و سپرده که کار رفتنش را ردیف کنم و او را مهمان یک سفرِ زیارتِ سیدالشهداء کرده است.
اشکهایش را که میغلطیدند روی صورت آفتاب سوختهاش پاک کرد و گفت «نمیدانم تهِ قصهی این آرزوی چهل ساله کجا خواهد رفت… .» و رفت؛ مردد که دعوت آن بانیِ گمنام را بپذیرد یا نه… .