با لباس یکدست سبز، و آرم زیبائی که در سینهی چپ روی قلبش دوخته شده بود، جلویم ایستاد. طول کشید تا چشمم بر تشعشع ساقههای نورانی آفتاب سحرگاهی غلبه کند و چشمهایش را ببینم و بفهمم که این جوان رعنای تازه پاسدار شده، مصطفاست.
خاک باران خوردهی مزار شهداء، در صبحی دلانگیز، شاید هماین یک قلم مصطفا را کم داشت. جوانی که آمده بود به عموی شهیدش بگوید لباس او را به تن کرده و پاسدار انقلاب شده.
لباسش را بوسیدم.