مردِ آب

روایتی از حیاتِ جاوید علم‌دار لشکر ۳۱ عاشوراء شهیدِ سعید؛ آقا مَهدی باکری. رضوان‌الله‌علیه
دورترین و ماندگارترین تصویر از مهدی باکری برای من، یک دست‌خط است؛ زیبا. و نوشته شده با روان‌نویس قرمز رنگ که قابش گرفته‌ایم بالای طاقچه‌ی خانه‌، کنارِ عکسِ پدر. متنی که مهدی باکری از طرف هم‌رزمانِ بابا، امضایش کرده به اسمِ “رهروان شهیدان اسلام و همرزمانِ شهید شرفخانلو در لشگر۳۱ عاشورا” برای تبریک و تسلیت شهادت پدرم تا من هر بار با چشمانِ کودکانه‌ام در ردیفِ منظمِ کلماتِ آرام و متین در کنارِ هم چیده‌ی شده‌ی آ مِهدی ، غرق شوم و غروری سراپایم را فرا بگیرد که؛ پدرم و مهدی باکری، اسطوره‌هائی بودند با اسراری ناگشوده که اسم‌شان با عاشورا و خون و شهادت عجین است و این ربط راز آلود هنوز و همیشه برای چشم‌های منی که آن‌ها را ندیده‌ام، نامکشوف مانده است… .
94.12.25.0.jpg
مَهدی باکری؛ اسطوره‌ی محجوب و سر به زیر بچه‌های لشکر عاشورا، سیِ روز از بهار گذشته‌ی سال هزار و سی‌صد و سی و سه در میاندوآب چشم به دنیا گشود. شهری در جنوبِ استان آذربایجان‌غربی که دو رودِ پر آبِ سیمینه‌رود و زرینه‌رود از دو سو احاطه‌اش کرده؛ انگار خدا خواسته باشد سردار عاشورائیِ خمینی، میانِ آب‌های خروشان، میانِ دو رود، در میان‌دوآب متولد شود… .


خانواده‌ی پرجمعیتِ باکری‌ها هم‌‌آن سال‌های اول تولد مهدی آمدند ارومیه. پدر خانواده، فیض‌ا… باکری توانسته بود در کارخانه‌ی قند ارومیه شغلی دست و پا کند و خانواده بُن‌کن آمدند ارومیه و در خانه‌ای اجاره‌ای در حومه‌ی شهر، حوالی کارخانه قند ساکن شدند. مادر خانواده هم‌آن سال‌ها، وقتی مهدی چهار پنج سال بیش‌تر نداشت به رحمت خدا رفت و یکی دو سالِ بعد که نامادری به خانه‌شان آمد، می‌دانست بچه‌های کم سن و سال فیض‌ا… درد بی‌مادری کشیده‌اند و قدرتیِ خدا نگذاشت قند توی دلِ بچه‌ها آب شود و مهدی ساکنِ آن خانه بود تا سال ۵۲ که توانست دیپلمِ ریاضی بگیرد و در آزمون ورودی دانشگاهِ آذرآبادگانِ تبریز در رشته‌ی مهندسی مکانیک قبول شود و برود تبریز برای ادامه‌ی تحصیل.
سال‌های تبریز برای مَهدیِ جوان پر از فراز و فرود و تجربه بود. اوایل دهه‌ی پنجاه که علی برادر بزرگ‌تر خانواده در جریان مبارزات انقلابی دست‌گیر و اعدام شد و جنازه‌اش هیچ‌گاه به دست خانواده نرسید، بزرگ‌ترین حادثه‌ی زندگیِ مهدی رقم خورد. خانواده‌ی باکری به هر دری زد که جنازه‌ی علی را برگرداند ولی تلاش‌شان به جائی نرسید و پیکر شهید علی در گوری بی‌نشان تا ابد آرام گرفت و شهادت علی، در سال‌های خفقانِ پهلوی باعث شد که خیلی‌ها از ترس ساواک ارتباط‌هایشان را با باکری‌ها کم و یا قطع کنند.
اعدام علی باکری روی فعالیت‌های مهدی و حمید – که یک سال از مهدی کوچک‌تر بود – سایه انداخت. مهدی آموخت کارهایش را پنهانی انجام دهد. اصلن مهدی بین دوستانش معروف بود به تو داری. اگر کسی نصف روز با او بود، فقط می‌توانست بفهمد او در آن نصف روز کجا بوده و چکار کرده است. بی‌آن‌که حتا ربط کارهای مهدی و جاهائی که سر می‌زند را کشف کند. هیچ‌کس گمان نمی‌برد روزی برسد که بچه‌ مسلمان‌ها بتوانند در دانشگاهی که فضای سیاسی‌اش دست چپی‌ها و کمونیست‌ها بود عرض اندام کنند و باز هیچ‌کس فکرش را هم نمی‌کرد رهبری جمع بچه‌های مذهبی مقلد امام، دانش‌جوی آرام و سر به زیر دانش‌کده‌ی فنی باشد که کتاب به بغل می‌آید دانش‌کده و دم غروب با قدم‌های کوتاه و آرام برمی‌گردد خوابگاهش.
مهدی توانسته بود بچه مسلمان‌های دانش‌گاه را سازمان‌دهی کند و هم‌آن سال‌ها اولین تظاهرات آرامِ دانش‌گاه را راه بیاندازد. تظاهراتی که برای اولین بار شعارِ «درود بر خمینی» افتاد سر زبان‌ها و فریادش محوطه‌ی دانش‌گاه تبریز را به لرزه درآورد. اوج حرکت‌های سیاسی مهدی و دور و بری‌هایش در سال‌گرد قیام پانزده خرداد چهل‌ودو در سال پنجاه‌وپنج هم‌زمان با تظاهرات قم در دانش‌گاه تبریز شکل گرفت و خط دهنده‌ی اصلی تظاهرات این‌بار هم کسی نبود جز مهدی باکری. بی‌آن‌که رد پائی از کار بزرگی که کرده بود جا بگذارد.
آن سال، حمید هم آمده بود تبریز تا دیپلمش را بگیرد. روز و شب مهدی و حمید باهم می‌گذشت. کسی سر از کار این دو در نمی‌آورد. شهادت علی یادشان داده بود تمامِ کارهائی که می‌کنند در خفا باشد. ساواک که رد مهدی را زده بود و به‌ش مشکوک بود، یک بار احظارش کرد. معلوم شد که زیر نظرش دارند. چند روزی هم نگه‌ش داشتند تا شاید زیر زبانش را بکشند، بازجوئی‌اش هم کردند ولی چیزی دست‌شان را نگرفت و ولش کردند. مهدی در تمام این سال‌ها سکوت و صبر و توداری را به‌تر از هر کار دیگری آموخته بود. از مهدی که ناامید شدند، یکی دو تای دیگر از هم‌اتاقی‌هایش را هم بردند برای استنطاق و باز چیزی عایدشان نشد. بعد از انقلاب، بچه‌های تبریز از توی اسناد ساواک خط و خبرهائی پیدا کردند که معلوم ‌کرد یکی از هم‌اتاقی‌های مهدی، گزارش ریزِ کارهای مهدی را می‌داده به سازمان امنیت. همه‌ی آیند و روندهای مهدی در پرونده‌ای قطور بایگانی شده بود. حتا نشانیِ بقالی که مهدی دم غروب گوجه و تخم‌مرغِ املت شبش را از آن‌جا می‌خرید. مهدی اما زیرک‌تر از این‌ها بود که بیفتد توی تور ساواک و تا آخر هم کسی نتوانست مچش را بگیرد.
سال پنجاه و پنج، حمید را که دیپلمش گرفته بود در پوشش ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی شیمی فرستاد آلمان. حمید از آن‌جا رفته بود سوریه و مصر و توانسته بود با گروه‌های مبارزی که رهبرشان محمد منتظری بود ارتباط بگیرد و زیر دست آن‌ها دوره‌های چریکی را طی کند و دو سه ماه مانده به پیروزی انقلاب با کلی تجربه و سلاح برگردد تا کنار دست مهدی کار مبارزه را پی بگیرند.
زندگی رازآلوده‌ی مهدی هنوز گره‌های زیادی دارد که باز نشده است. شاید هنوز هم خیلی‌ها ندانند که آتش گرفتن مِی‌خانه‌های تبریز در سال پنجاه و شش کار بچه‌های گروه مهدی باکری بود. مهدی آدمی نبود که رد کارهایش را جا بگذارد. حتا کسی از بچه‌های گروه ندانست که او کِی و کجا بلد شده کوکتل مولوتف درست کند و بنزینِ لازم برای کار در آن قحطی مواد سوختی را از کجا گیر آورده بود که توانست برای انفجار همه‌ی مشروب فروشی‌ها به قدر کافی کوکتل مولوتف درست کند و در یک نصف روز شیشه‌ی همه‌ی مشروب‌ فروشی‌ها را بیاورد پائین و بند و بساط‌شان را بفرستد هوا… .
بعد از ضرب شستی که نشانِ مِی‌خانه‌های تبریز داد، درسش تمام شده بود و باید برمی‌گشت ارومیه. یک‌روز رفت سراغ یکی از بچه‌ها که؛ «فردا هرچی ساعتِ کهنه در خانه‌تان دارید بردار و بیا حوالی «بند».» بند، روستائی بود در حومه‌ی ارومیه که ژاندارمری گشت و پاسگاه درست درمانی آن حوالی نداشت و مهدی می‌توانست بمب‌های ساعتیِ دست‌سازش را در تپه‌های آن‌جا امتحان کند. بمبِ اول را که کار گذاشتند منفجر نشد. کسی باید می‌رفت سراغ بمب که ببینند عیب کار از کجاست. علی، دوست مهدی خواست برود که مهدی نگذاشت؛ «تو زن و بچه داری! من می‌رم…» و علی دید مهدی را که با قدم‌های محکم و بی‌آن‌که تزلزلی از مرگی که ممکن بود هر لحظه با انفجار بمب گریبان مهدی را بگیرد، رفت سر وقت بمب و خنثایش کرد.
بمبِ دست‌ساز بعد از یکی دو بار آزمون و خطا، امتحانش را پس داد و کار گذاشته شد توی خانه‌ی سرهنگی که جانِ بچه‌های انقلابی‌ را به لب رسانده بود. علی پیش‌نهاد داده بود که بمب را کار بگذارند دم درِ خانه‌ی سرهنگ. ولی مهدی که می‌خواست حساب کار دست سرهنگ بیاید دیوار خانه را گرفت و رفت بالا و بمب را برد داخل حیاط و گذاشت زیر ماشین سرهنگ و بیست دقیقه‌ی بعد که بنزِ سرهنگ با شعله‌های آتش رفت روی هوا، حساب کار حسابی دست سرهنگ آمده بود… .
جوان سر به زیرِ انقلابی که در سکوت کارهایش را پیش می‌برد، پائیز سال پنجاه‌وشش رفت خدمت سربازی و چند روز مانده به انقلاب با دستور امام از پادگان فرار کرد که از سیل انقلابی‌ که داشت بنای ظلم را زیر و زبر می‌کرد، عقب نماند. هم‌آن روزهای اول پیروزی انقلاب، دادستانِ کل دادگاه‌های انقلاب حکمِ دادستانی ارومیه را به اسمش زد. بعدها با تشکیل جهاد رفت آن‌جا که برای خدا بیل بزند و یکی دو ماه بعد شد شهردار ارومیه.
شهردار که شد، بنز شهرداری را آوردند برایش که؛ «آقای شهردار این خدمت شما!» ولی مهدی کسی نبود که بنز سوار شود. گفته بود بنز را ببرند پارک کنند زیر سایبانی که گوشه‌ی حیاط شهرداری بود و گفته بود این‌را فقط برای عروسیِ بچه‌های پرورش‌گاهِ شهرداری از پارکینگ در می‌آوردید و انگار که بچه‌های آن‌جا، بچه‌های خودش باشند، سپرده بود عروسی هرکدام‌شان که شد، ماشین را گل بزنند و می‌آمد شادی بچه‌ها را تماشا می‌کرد و زیر لب می‌گفت: «ایندی ماشینین خرجی چیخدی با! » هفته‌ای یکی دو ساعت می‌رفت پرورش‌گاه و می‌نشست بین بچه‌ها. انگار که بچه‌ها، دختر و پسرهای خودش باشند.
سختش بود هر روز مسیر ۲۰کیلومتری ارومیه تا کارخانه قند را بیاید و برگردد. شب‌ها توی هم‌آن شهرداری می‌خوابید یا در خانه‌ی هم‌اتاقی سابقش در ایام دانشجوئی که حالا شده بود معاونش در شهرداری. هفته‌ای یکی دو بار بیش‌تر نمی‌رسید سر به خانه‌ی پدری بزند. هر بار هم که وقت می‌کرد برود پیش‌شان، تا می‌رسید آستین بالا می‌زد و گوشه‌ای از کارهای خانواده‌ی پرجمعیت‌شان را انجام می‌داد. از شستن لباس چرک‌های تل‌انبار شده بگیر تا پختن غذا برای خواهر برادرهای ناتنی‌اش. می‌گفت: «من دیر به دیر به این‌ها سر می‌زنم. باید کاری کنم که این‌جا بودنم برای خانواده مفید باشد.»
آن سالی که شهردار بود چند شب پیِ هم باران تندی در گرفت. مهدی یا خانه دوستش نمی‌رفت و یا اگر می‌رفت بعد از اذان صبح بود. علی، یک شب پاپـِی‌اش شد که شب‌ها کجا می‌رود! مهدی سختش بود از کاری که می‌کند برای علی بگوید. به شوخی گفت «نگران نباش! خانه‌ی کس دیگری نمی‌روم.» که از زیر جواب دادن در برود. علی هر چه سماجت کرد قفل زبان مهدی گشوده نشد که نشد و در جوابِ همه‌ی اصرارهای علی فقط گفت «اگر دوست داری بیا تو هم برویم…» چکمه‌هایش را که ور می‌کشید با سر اشاره کرد که پشت لندرور یک جفت چکمه دیگر هم هست. راه که افتادند مهدی گفت «ما شهردار این شهریم. باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم» و اشاره کرد به بارانی که بی‌امان می‌بارید و کج کرد سمت حلبی‌آباد در حوالی فرودگاه. رد آب را گرفت و رسیدند به خانه‌ی پیرمردی که آب از زیر طاق درِ چوبیِ خانه‌اش می‌ریخت توی حیاط و مستأصل و بی‌چاره از این‌که زار و زندگی‌اش رفته بود زیر آب، هرچه از دهانش در می‌آمد نثار شهردار و هرکس که می‌شناخت و نمی‌شناخت می‌کرد. مهدی جلو رفت و خواست که یک بیل به‌ش بدهد تا جلوی آب را سد کند. پیرمرد که حالا عصبی‌تر هم شده بود در آمد که این خراب شده شهردار ندارد که شما دو تا جوان نصف شبی آمده‌اید راه سیل را ببندید؟ و در را محکم کوبید و رفت تو. مهدی رفت سراغ همسایه‌ها از یکی‌شان بیل گرفت و تا خود اذان صبح با کمک علی جوی کوچکی کَند که سیل نرود زیر پِیِ خانه‌ی از حلبی ساخته شده‌ی پیرمرد و آوارش نکند روی سرش.
کارگرهای شهرداری ارومیه جان‌شان به جان شهردارشان بند بود. حرف مهدی برایشان دستور نبود. لطف بود. از خدایشان بود که شهردار کاری ازشان بخواهد. طوری تا کرده بود باهاشان که در انجام کاری که مهدی ازشان خواسته بود از هم سبقت می‌گرفتند. مهدی هوای تک به تک‌شان را داشت و می‌دانست هر کدام‌شان چه گیر و گرفتاری‌ای دارند و هر چه در وُسعِ صندوق شهرداری بود، کمک‌شان می‌کرد. سر هم‌این معاشرت‌ها بود که وقتی مهدی شهردارشان بود، کار شب و روز نداشت. مهدی بیل به دست می‌گرفت و شانه به شانه‌ی کارگرهایش کار می‌کرد. بنده خداها ندیده بودند کسی در حد شهردار این‌همه به‌شان نزدیک باشد و پابه‌پایشان بیل بزند و عرق بریزد. مهدی نشان داده بود که کارگری برایش عار نیست و کارگرها این را به‌تر از هر کس دیگری دیده بودند. می‌گفت «خوش ندارم بچه‌ها فکر کنند برای ریاست آمده‌ام.»
یک‌روز مسئول کارگاه شن و ماسه دست‌پاچه آمد سراغ معاون مهدی. می‌گفت ندانسته به آقای شهردار بی‌حرمتی کرده است. می‌گفت شهردار را که آمده بود برای سرکشی کارگاه نشناخته و فکر کرده کارگر جدید است و تا ظهر از شهردار کار کشیده است. مهدی هم بی‌آن‌که چیزی بگوید رفته بود قاطی کارگرها و تا ظهر ایستاده بود پای تسمه نقاله. بعدها برای ‌آن‌که مسئول کارگاه فکر نکند به شهردار بی‌احترامی کرده برای همه‌شان تشویقی نوشت. می‌گفت «کاش می‌توانستند بفهمند من دارم با نَفسم می‌جنگم و به‌ش می‌گویم که برای ریاست شهردار نشده‌ام… .»
از شهرداری حقوق نمی‌گرفت. می‌گفت من قبلا مزدم را یک‌جا گرفته‌ام. مزدش به بار نشستن انقلاب بود. می‌گفت «انقلاب مزد ماست و به‌ترین دست‌آوردی که می‌شد به دست بیاوریم.» معادل حقوقش را کاغذ می‌داد دست کسانی که برای عرض حاجت می‌آمدند دفترش. این‌را دوستانش بعدها فهمیدند. وقتی که از شهرداری تسویه کرد و رفت جبهه، از حساب‌داری شهرداری آمدند پی‌اش که چند صد تومان بیش‌تر از حقوقش حواله فرستاده امور مالی. دوستانش خندیده بودند: «تو که شهردار بودی، اختیارش را داشتی. می‌گفتی از صندوق شهرداری کار مستحق و محروم را راه بیاندازند… دیگر چرا از حق خودت مایه گذاشتی؟» مهدی اما کسی نبود که زیر بار این‌طور حاتم‌بخشی‌ها از بیت‌المال برود.
ازدواج که کرد مهریه‌ی خانمش یک جلد قرآن بود و یک قبضه کلت کمری. وقتی روز خواستگاری این‌ها را به دختری که روبه‌رویش نشسته بود گفت، خون دوید توی صورت “صفیه” و جواب شنید که: «من هم دقیقن هم‌این دو تا را در نظر گرفته بودم به‌عنوان مهریه‌ام» و شادی پر شده بود توی چشم‌های هر دوتاشان. زنده‌گی مشترک مهدی و هم‌سرش به هم‌این سادگی شکل گرفت. در بعد ازظهر روز یازدهم آبان سال پنجاه و نه خورشیدی. وقتی رفقای پاسدارش، مهدیِ سر به زیر و محجوب را که رخت دامادی‌اش لباس فرم سپاه بود را دوره کردند و آوردند نشاندند طبقه‌ی بالای منزل خانواده‌ی مدرس و عروس خانم بله‌ی سر عقد و امضاها پای دفتر بزرگ عقد را توی راه‌پله داد و عاقد را وکیل کرد: او را به عقدِ ازدواجِ دائم با مهدیِ باکری فرزند فیض‌ا.. در آورد. به هم‌این سادگی… و مهدی فردای روز عقدش رفت جبهه‌ی جنوب و تا دو ماه و نیم بعد که زخمی شد، جبهه بود و رنگ شهر را ندید. آن‌روزها پشت بند مقاومت سی‌وپنج روزه‌ی خرم‌شهر و شکست حصر آبادان، مهدی و حمید با گروه احمد کاظمی توی جنوب بودند. بنی‌صدر فرمانده جنگ بود و مخالف حضور نیروهای مردمی در خطوط مقدم دفاعی. روزی بیست سی تا بیش‌تر به‌شان خمپاره نمی‌دادند. برای داشتن هم‌آن تعداد ناچیز مهمات هم کلی مصیبت می‌کشیدند. مهمات را که می‌گرفتند، مهدی می‌رفت بالای دکل دیده‌بانی و گرا می‌داد به حسن شفیع‌زاده که؛ بفرست. یعنی خمپاره بفرست و با همین دو سه نفر، تا می‌شد و می‌توانستند، جلوی پیش‌روی عراقی‌ها را می‌گرفتند. شب به شب هم آمار تلفات دشمن را می‌آوردند روی کاغذ که چند تا آیفا آتش گرفت و چند تا سنگر را فرستادند هوا و…
بعدتر که بنی‌صدر فرار کرد و جنگ افتاد دست بچه‌های انقلابی، مهدی و دور و بری‌هایش توانستند بچه‌های آذربایجان را جمع کنند یک‌جا و تیپ عاشورا و بعدترش “لشکر عاشورا” شکل گرفت و مهدی شد فرماندهش. هم‌آن روزها بود که مهدی آمد دنبال صفیه و خانه‌شان را بردند اهواز و اسلام‌آباد غرب و دزفول و دربه‌دری شد سرنوشت خودخواسته‌ی دخترک جوانی که بزرگ‌ترین انتخاب زندگی‌اش هم‌راهی با مردی بود که در قاب دنیا نمی‌گنجید. مردی که کارهای ریز و درشتش روی حساب و کتاب بود… .
از همه‌ی روزهای زندگی مشترکش با صفیه، نشد که چند روز پشت سر هم خانه باشد. غیر آن یک هفته‌ی وسط‌های عملیات بیت‌المقدس که زخمی شد و جراحت زمین‌گیرش کرد و آن چند روز که با فرماندهان سپاه رفته بودند سوریه و لبنان.
94.12.25.jpg
دزفول که بودند، مهدی هر روز خانه برگشتنی از جالیزهائی می‌گفت که کنار جاده دزفول-صفی‌آباد همه جور سبزی و تره‌ای تویشان بود و تعریف نوبرانگی و تازگی سبزی‌ها چاشنی هر روزه‌ی سفره‌ی کوچک مهدی و صفیه بود و صفیه هر بار می‌خواست که مهدی سر راهش، از سبزی‌هائی که این‌همه تعریف‌شان را می‌کند بخرد و بیاورد خانه که تازه به تازه بگذارندش کنار غذا. اسم سبزی‌هائی را که مهدی باید می‌گرفت را هم هر روز تکرار می‌کرد ولی اسم‌ها یاد مهدی نمی‌ماند. یک‌روز خواست صفیه اسم سبزی‌هائی که می‌خواهد را بنویسد روی کاغذ و بگذارد توی جیب پیراهنش. و صفیه با خودکاری که توی جیب شوهرش بود خواست اسم چند تا سبزی را بنویسد روی کاغذ که مهدی انگار که برق گرفته باشدش از جا پرید؛ «با آن نه! خودکار بیت‌المال است» و صفیه در آمده بود که: «نوشتن چندتا اسم کوچک که این حرف‌ها را ندارد.» و شنیده بود از مهدی که خدا روز قیامت کار به کم و زیادی گناه‌ ندارد و حساب کارهای کوچک را هم می‌کشد از آدم. آن‌جا که فرموده: «فمن یعمل مثقال ذرهٍ شراً یره »
یا آن بار که صفیه سپرده بود عصر زودتر برگردد و آمدنی یادش باشد نان هم بگیرد و مهدی نه تنها زود نیامده بود که نان هم نتوانسته بود بگیرد و آمدنی مجبور شده بود با خودش مهمان هم بیاورد. جلسه‌ی مهمی بود که نمی‌شد موکولش کرد به فردا و مهدی همه را یک‌جا آورده بود خانه که هم‌آن شب کارهای عملیات پیشِ رو را بین بچه‌های کادر فرماندهی لشکر تقسیم کند و تازه وقتی صفیه پرسیده بود «حالا با کدام نان می‌خواهی شام بدهی به مهمانانت؟» یادش افتاده بود که در خانه نان ندارند و فرستاد بروند از تدارکات لشکر نان بیاورند. بچه‌های تدارکات هم از خدا خواسته سریع رفتند و نان آوردند. خودش رفت دم در و نان‌ها را ازشان گرفت. توی پله‌ها نگاه صفیه را به نان‌ها دید. حتا دید که زن دست دراز کرده که بگیردشان. گفت: «تو حق نداری از این نان‌ها بخوری، صفیه!. این نان‌ها مال رزمنده‌هاست. فقط آن‌ها حق دارند ازشان استفاده کنند.» و صفیه مجبور شده بود آن شب نان خرده‌های خشک شده‌ی ته سفره‌ی دو نفره‌شان را بخورد و یادش بیفتد شیرینی زندگی با مردی که محبت مانع ادای وظیفه‌اش نمی‌شود، این سختی‌ها را هم دارد و دلش به راهی که با مهدی انتخاب کرده بود قرص‌تر شود.
خیلی راحت و خودمانی و جدی می‌آمد در جمع شورای فرماندهی لشکر عاشورا و می‌گفت «من هیچ کدام‌ از شما را فرمان‌دِه نمی‌دانم. شما فقط در لفظ فرماندهید. در حقیقت مسئولیت تک‌تک‌تان نوکری این بچه بسیجی‌هاست. فرمانده بودن در نظام اسلامی یعنی خدمت‌گزار بودن، یعنی نوکر بودن.» و تا یقین نمی‌کرد همه‌ی بچه‌های لشکر غذای گرم خورده‌اند، لب به غذا نمی‌زد. سپرده بود غذای چادر فرماندهی از هم‌آن غذائی باشد که بین بچه‌های لشکر تقسیم شده و کسی جرأت نداشت غذائی رنگین‌تر غذای بسیجی‌ها بگذارد جلویش.
ممکن نبود جلسه‌ای را بدون قرآن آغاز کند. ربطی هم نداشت جلسه زیر آتش توپ و تانک دشمن باشد یا در ستاد فرماندهی لشکر در دزفول. یک‌بار هم که قاری قرآن سوره‌ی کوتاهی برای آغاز جلسه جلسه انتخاب کرده بود را توبیخ کرد که؛ « الله بنده‌سی! قرآن برای زینت و تبرک جلسه نیست. برای تدبر و فهم است» و گفته بود که «ما قرآن می‌خوانیم و قرآن گوش می‌دهیم که در معانی آیاتش فکر کنیم!» و خواسته بود قاری از نو و این بار با آیاتی طولانی‌تر قرآنِ اول جلسه را قرائت کند.
یک‌روز رفت سراغ روحانی یکی از گردان‌هایش؛ «حاج آقا! احساس می‌کنم احتیاج به نصیحت دارم. کمی موعظه‌ام کنید. برایم از احوال قیامت و حساب روز جزا بگوئید.» روحانی ساده دلِ گردان حریف اصرارهای مهدی نشد. مهدی نشسته بود روی زمین، زیر ظلِ آفتابِ سوزان جنوب تا از قیامت و عذاب و عاقبت اعمال بشنود و خاک داغِ پادگان شهدای خیبر از اشک‌های بی‌امانی که از چشمان فرمانده لشکر عینِ ابر بهار فرو می‌چکید خیس شوند… .
پای ثابت حرف‌هایش در مراسم صبح‌گاه لشکر، توجه دادن بسیجی‌ها به این نکته بود که؛ «ما ادعا می‌کنیم مقلد امامیم. مقلد امام همه چیزش باید شبیه امام باشد. مقلد امام حواسش باید به همه چیز باشد. مقلد امام اسراف نمی‌کند. هوای تجهیزات و امکاناتی که با هزار مصیبت برایش فراهم شده را بیش‌تر از همه می‌داند.» روی “مقلد امام” بودن بیش‌تر از هر چیز دیگری تأکید داشت. همیشه می‌گفت «وجود امام در جامعه مِثل مغز در بدن است. مغز برای جلو بردن کارها باید به دست‌های قوس و سر به فرمانی مجهز باشد که دستوراتش را اطاعت می‌کنند و ما باید در حکم آن دست‌های قوی و کارآمد و فرمان‌بردار برای آن مغز باشیم!»
سپرده بود بچه‌های گردان بهداری دو سوله‌ی شش متری برای خودشان دست و پا کنند. ساختن سوله، توی شرجی هوای جزیره‌ی مجنون و زیر پروازهای مستمر شناسائی دشمن کار ساده‌ای نبود. قسمت عمده‌ی کار شبانه انجام می‌شد. روزی که آمده بود برای بازدید، لب‌خند رضایت از لبش کنار نمی‌رفت. قند توی دل بچه‌های بهداری آب شد. فرمان‌ده کارشان را پسندیده بود. مهدی هم‌آن‌جا خواست که یکی از سوله‌ها را در اختیار یگان دریائی بگذارند. مسئول بهداری زیر بار نمی‌رفت؛ «هرکس سوله می‌خواهد برای خودش بزند.» مهدی اصرار کرد. اسماعیل زیر بار نمی‌رفت که نمی‌رفت. مهدی که مثل همیشه موقع حرف زدن زمین را نگاه می‌کرد، سرش را بالا گرفت و خواست که اسماعیل کمی بیاید جلوتر! اسماعیل با تردید جلو رفت… و مهدی دست انداخت دور گردنش و صورت اسماعیل را بوسید: «برادر اسماعیل! سنگر را می‌دهی؟» و اسماعیل فرو ریخت؛ «آقا مهدی! سنگر که سهل است. ما جان‌مان را پای حرف شما می‌دهیم… .»
قبل از عملیات تا خودش نمی‌رفت تک تک محورها را نمی‌دید و تا فرمانده‌ِ رده‌های مختلف لشکرش را نمی‌برد پای کار، رضا نمی‌داد نیروها عمل کنند. سپرده بود روز عملیات و زیر آتش هم باید غذای گرم برسد دست بچه‌ها. می‌گفت این‌ها هر کدام عزیز یک خانواده و نور دیده‌ی یک پدر و مادرند و جان‌شان را گرفته‌اند دست‌شان و آمده‌اند جبهه و این کم‌ترین کاریست که شما می‌توانید برای‌شان بکنید. می‌گفت شما که فرمانده این بچه‌هائید باید رفتارتان طوری باشد که این‌ بچه‌ها دل از جبهه نکَنند و وقتی مرخصی می‌روند دل‌شان پر بکشد برای برگشتن و هی هوای جبهه کنند.
برای فرماندهان لشکرش جلسه که می‌گذاشت، قبل از توجیه منطقه و عملیات، خدا را یادشان می‌انداخت. می‌گفت: نشانه را برای خدا بگیرید. تیرهایتان را برای خدا شلیک کنید. برای خدا حمله کنید و برای خدا دفاع کنید. داده بود روی کاغذهای کوچکی ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله» و «الله اکبر» و «لا اله الا الله» و … چاپ کرده بودند تا شب عملیات پخش کنند بین رزمنده‌ها.
عملیات که شروع می‌شد خواب و قرار نداشت. سوار نفربر فرماندهی‌اش تا نقطه‌‌ی رهائی جلو می‌آمد. می‌گفت «فرماندهی که بسیجی‌هایش جلوتر از خودش باشند فرمانده نیست!» و خواب از چشم‌هایش می‌رفت تا عملیات تمام شود و نیروها سرجایشان تثبیت شوند. بین بچه‌های لشکر عاشورا معروف بود که سرخی از چشم‌های «آ مِهدی» نمی‌رود.
بعد از هر عملیات برای خانواده‌ی تک‌تک مسئول رده‌های لشکر که شهید شده بودند پیام تبریک و تسلیت می‌فرستاد. با دست‌خط خودش از ایثار و رادمردی شهید می‌نوشت و متذکر می‌شد که شهیدشان کار حسینی کرد و خانواده‌اش باید کار زینبی کنند. نامه‌اش را روی کاغذ خط‌دار و با روان‌نویس قرمز رنگش می‌نوشت و ته‌ش آرزو می‌کرد که به دوستان شهیدش بپیوندد. اما روزی‌که پای بی‌سیم خبر شهادت حمید را به‌ش دادند فقط سکوت کرد. حتا نتوانست گریه کند. همه خبر داشتند که این دو برادر جان‌شان به جانِ هم بند است. جنازه‌ی حمید مانده بود آن جلو و مهدی راضی نشد جان کسی به‌خاطر جنازه‌ی حمید به خطر بیفتد. گفته بود: «خون حمید از خون باقی شهداء رنگین‌تر نیست. هر وقت که جنازه‌ی باقی شهداء را برگرداندند حمید هم برمی‌گردد.» و جنازه‌ی حمید ماند در بین کانالی که افتاد دست دشمن و دومین پسر خانواده‌ی باکری‌ها هم شهید شد در حالی‌که نشانی از خود به جا نگذاشت… و این سخت‌ترین انتخابِ مهدی بود. انتخابی که گزینه‌ی دیگری نداشت.
مهدی رویش نشد برگردد ارومیه. جنازه‌ی بیش‌تر شهداء جا مانده بود. می‌گفت «از روی خانواده‌ی شهداء خجالت می‌کشم.» حتا نشد در ختم برادرش باشد. بعدِ چهلمِ حمید وقتی برگشت ارومیه و رفت خانه‌ی حمید برای سر سلامتی، وقتی از در آمد تو و نگاهش در نگاهِ عکسِ بزرگِ حمید تو هال گره خورد، همه دیدند که کوهِ صبر مهدی فرو ریخت… .
قبل از هر عملیات فرمانده لشکرها را می‌بردند مشهد و قم. بعد هم دیدار امام. حال عجیبی داشت. انگار که سیب سرخ شهادتش رسیده باشد، بی‌تاب چیده شدن بود. از امام خواست دعا کند برای شهادتش. از آیت‌ا… خامنه‌ای هم. دَرِ گوشِ یکی از هم‌سفرانش گفته بود «توی هم‌این عملیات شهید می‌شوم و جنازه‌ام برنمی‌گردد.»
…عملیات بدر شروع شده بود. مهدی و لشکرش مثل همیشه جلوتر از همه بودند. روز ششم عملیات، عراقی‌ها پاتک سنگینی روی مواضع لشکر در هورالهویزه شروع کردند. کار گره خورده بود. از زمین و آسمان آتش می‌بارید. عرصه بر عاشورائیان تنگ شده بود. هرطور شده باید مهدی را برمی‌گرداندند عقب. زیر بار نمی‌رفت. می‌گفت «من برگردم عقب، فردای قیامت جواب حمیدمان را چه کسی می‌خواهد بدهد؟ جواب اصغر قصاب را و جواب این‌همه شهیدی که خون‌شان هنوز خشک نشده است؟» می‌دانستند حرف احمد کاظمی را زمین نمی‌اندازد. احمد پشت بی‌سیم قسمش می‌داد که «مهدی! برگرد عقب…» و مهدی فقط گفت: «احمد! پاشو بیا این‌جا. نمی‌دانی چه محشری برپاست… اگر بیائی تا همیشه کنار هم‌ایم…» و بی‌سیم را گذاشت…
تیر که خورد، پیکر نیمه‌جانش را سوار قایق کردند برش گردانند عقب؛ تیر اول به شکم و تیر دوم به سرش. دشمن فهمیده بود مسافر قایقِ روی آب علم‌دار لشکر عاشوراست؛ انگار که عاشورا تکرار شده باشد… هر کس از دور و نزدیک هر چه آتش داشت بر سر قایق می‌ریخت.
موشک آرپی‌جی که خورد به پهلوی قایق، کار را تمام و مهدی را میهمان آب کرد… . و مَهدیِ باکری، ماند میان آب. آبی که از آسمان برای پاکی آمد و هر چیز و همه چیز با آن زنده‌گی گرفت و دعایش که خواسته بود «خدایا مرا پاکیزه بپذیر» در دل آب رنگ اجابت گرفت و مهدی را از فرش به عرش برد. آن‌سان که حق تعالی فرمود: «عرش خدا روی آب استوار است تا شما را بیازماید که کدام‌یک نیکوکارترید!… »
مهدی، آدمِ ماندن نبود. اهل معامله بود. اهل معامله‌های کلان. متاعش را به غیر خدا نفروخت و کارهایش را با خدا معامله کرد و نگذاشت کسی زیاد از این معامله‌ها خبر داشته باشد. کسی هم نمی‌تواند بگوید مهدی را شناخته. گم‌نامی انتخابِ درستِ مهدی بود؛ مردی که در «میان‌دوآب» به دنیا آمد و در دل آب‌های خروشان دجله، حیات جاودانه گرفت تا اجر شهادتش مضاعف شود و سومین مرد خانواده‌ی باکری باشد که شهید می‌شود، بی‌آن‌که پیکر مطهرش مزاری را به بودنش مفتخر کرده باشد.
و نحن ان شاء الله بهم لاحقون…
= = = =
منابع:
 خداحافظ سردار/ سیدقاسم ناظمی/ ناشر: کنگره‌ی بزرگ‌داشت سرداران شهید آذربایجان
 به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتابِ دوم: مهدی باکری/ فرهاد خضری/ انتشارات روایت فتح
 اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ کتابِ علی شرفخانلو/ حسین شرفخانلو/ انتشارات روایت فتح
 نیمه پنهان ماه؛ مهدی باکری به روایت همسر شهید/ مریم برادران/ انتشارات روایت فتح

= = = =
پی‌نوشت:
این متن نسبتا طولانی را سال‌ها قبل برای روزنامه‌ی جوان نوشتم. و ام‌روز به مناسبت سی و یکمین سالگرد عروج مردِ آبِ لشگر عاشورا این‌جا منتشرش می‌کنم.

دیدگاه‌ها

  1. عاشق ستاره ها

    عالی، جامع و کامل بود. روح همه ی شهدا شاد.
    مجهولون فی الارض، معروفون فی السماء

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.