شاعر بیخود گفته که
“خوشتر آن باشد که سرِّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران…”
شاعر که خبر نداشته
بعد از چند شب و روز بیخوابی
وقتی وقت محصول میشود و وقتش میشود که اسم روی حاصل کار بگذاری و هی دست دست کنی که صاحبِ کار بیاید و شاید کارت به چشمش بیاید و اسم روی کارت بگذراد که من بعد به اسمش بخوانیاش و هی صبر روی صبر بگذاری که شاید خبری شود و نمیشود و نمیرسد و نمیآید و بعد یکهو صبح علیالطلوع چشم باز مکنی و بینی دوستی در کیلومترها آنطرفتر جُستهای و راز را با او نجوا کردهای… .
شاعر که خبر نداشته آدمی که من باشم دل دارم و دلی که من دارم میسوزد… .
الغرض، دلم را به این خوش میکنم که مهم این است که حامد کار را دیده و شاید دوست داشته که برایش اسم گذاشته… . گیریم دلش نخواسته چیزی به خودم بگوید!