تزکیه

سه نفر بودیم. همراهِ هم و مسافرِ پرایدی که عین صاحبش، سن و سالی از او گذشته بود.
راننده‌ی پیرسالِ تاکسی، زیر ظل تابش آفتاب ظهرگاهیِ تهران، کله‌اش داغ کرده بود که داشت لغو و لیچار بار همه می‌کرد. می‌گفت گروهبانی بوده که به خاطر تمرد و توهین و… چند سالی رفته زیر تیغ و بعدش از نظام اخراج شده و از زمین و زمان ناراضی بود و از خدا هم. حتا شک داشت که اصلا خدائی هست یا نه؛ “که اگر بود اوضاعِ منِ پیرمرد این همه آشفته نبود!”
همراهش دم گرفتم به تائید سوال‌های بی‌جوابی که داشت و حرف‌های نامربوطی که بارِ نظام و انقلاب می‌کرد! کمیل هم هم‌پای من شد به تائید هجویات پیرمرد و پیرمرد به همراه هر دنده‌ای که می‌کشید دور گرفت و گازش را بیش‌تر کرد… . جوری که صدای رفیق سوم‌مان درآمد به دفاع! و به این که کسی حق ندارد به امام و انقلاب بد بگوید و حرف‌هایت ای پیرمرد؛ مفت هم نمی‌ارزند و مراقب باش چه می‌گوئی و روز قیامت باید جواب پس بدهی! و دست آخر که دید حرف‌هایش افاقه نمی‌کنند به مغزِ چون سنگِ یارو، درآمد که “پیرمرد! این دو که دارند لی‌لی به لالایت می‌گذارند، سر کارت گذاشته‌اند و جفت‌شان فرزند شهیدند! و پای اسلام و امام و انقلاب تا جان به جان‌شان هست، هستند… .” و برگ برنده‌اش، پیرمرد را از تک و تا انداخت و معکوس کشید که؛ “حساب شهدا از این‌ها جداست… و (خدا) پشت و پناه همه‌تان باشد.” و این مصادفِ به مقصد رسیدن‌مان بود و پیاده شدیم… . و ندانستیم خدائی که تا چند دقیقه قبل، دو به شک بود که هست یا نه، چگونه است که ما را به پشت و پناهیِ او حوالت کرد!
الغرض؛
امام می‌گفت تزکیه مقدمِ بر تعلیم و تعلم است. یعنی اول باید درون را از آلودگی‌ها و پلشتی‌ها زدود تا دلِ پاک شده، مهیای حرفِ نو و حرفِ حق باشد.
یعنی روی تل‌انبار آلودگی‌ها نمی‌شود گُلی رویاند و باغی به ثمر رساند… . همین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.