بریدهای از فصل بعد از شهادتِ کتاب در حال انتشار “شبیه خودش” (داستان دلیریها و جانبازیهای شهید مدافع حرم، مسند نشین قدس؛ حامد جوانی که بهشت به روی او مشتاقتر بود…
کتابی که دوست داشتم در سالگرد شهید، تحفهام باشد برای سر سلامتی دادن به دو کوه صبر و سلام، پدر و مادرِ حامد
—
چهلم حامد که رد شد، رفت برگهی اعزام گرفت که برود سوریه.
باورش نمیشد حامد رفته و دیدارشان مانده به قیامت. هر روز صبح قبل اینکه بیاید پادگان، کج میکرد سمت وادی رحمت و میرفت سر خاک حامد و غر میزد به سرش که «قرارمان این نبود لوطی!»
شب خواب حامد را دیده بود. لباس فرماندهها تنش بود. جا افتادهتر مینمود. توی صحن گوهرشاد داشتند از حوض بزرگ وسط صحن وضو میگرفتند که بروند زیارت. دستهایش سالم بودند. اما روی آرنج، از جائی که دستهایش از آنجا قطع شده بودند، سرخی جای زخم معلوم بود… .
صبح فردا، زودتر از روزهای قبل رفت سر خاک. آفتاب داشت اولین اشعههایش را میپاشید روی زمین که ماشین را پارک کرد کنار قطعهی شهداء و پیاده شد و خنکی سحرگاهی مرداد و نسیم صبح خزید زیر پوستش. وادی رحمت پر بود از سکوت آدمها و جیغ و داد صبحگاهی گنجشکهای روی سر چنارها… .