بریدهای از فصل شهادتِ کتاب در حال انتشار “شبیه خودش” (داستان دلیریها و جانبازیهای شهید مدافع حرم، مسند نشین قدس؛ حامد جوانی که بهشت به روی او مشتاقتر بود…
کتابی که دوست داشتم در سالگرد شهید، تحفهام باشد برای سر سلامتی دادن به دو کوه صبر و سلام، پدر و مادرِ حامد
—
پلههای بخش را پائین میآمدند که یکی از اقوام زنگ زد: «امروز بعدِ سحر، خواب حامد را دیدم. حالش خوبِ خوب شده بود. میگفت خانهمان را آب و جارو کنید. تا پنجشنبه خودم را میرسانم!»
خوابی که پای تلفن برایش تعریف کردند، دلشورهاش را بیشتر کرد. پیش خودش گفت «حال حامد که تغییر نکرده بود. نکند عکس خواب تعبیر شود و اتفاقی برای حامد بیفتد… .» حالا دیگر جعفر هم به هول و ولا افتاده بود. عین مرغ سر بریده داشت بال بال میزد و نمیدانست یکهو چرا این حالی شده. دلشوره امان هر دوشان را بریده بود. نتوانستند پائین بمانند. برخلاف روزهای قبل، یک بار هم ساعت چهار و نیم بعد از ظهر آمدند بالا. ICU شلوغتر از هر روز بود و نتوانستند بیشتر از چند دقیقه بالای سر حامد بمانند. برگشتند پائین. یک ساعت نشده، جعفر آمد پای تلفن که زنگ بزند بخش و از حال حامد خبر بگیرد… . دستش به تلفن نمیرفت. بیاختیار داخلیِ بخش را گرفت. ۳۹۲٫ بعدِ چند بوق ممتد، پرستاری که همیشه تلفنها را جواب میداد، گوشی را برداشت. توی این بیست و یک روز بسکه بهش زنگ زده بود، دیگر صدای هم را میشناختند. خانم اکبریان تا صدای جعفر را پشت تلفن شنید، مکث کرد و گوشی تلفن پر شد از سکوت. انگار که جواب سؤال تکراری جعفر را که حال پسرش را میپرسید نمیداند. بعد سکوتی سنگین، بیآنکه سوال جعفر را شنیده باشد گفت «با پرستاری تماس بگیرید» و گوشی را گذاشت… .
جعفر فکر کرد خانم اکبریان او را نشناخته یا سوالش را نشنیده. دوباره داخلی را گرفت و این بار خودش را معرفی کرد «جوانی هستم. پدر مجروحی که از سوریه آوردهاند. لطف میکنید بفرمائید حال پسرم از یک ساعت قبل که ما بالا بودیم تغییری کرده یا نه؟» و دوباره مکثِ ممتد پرستار را شنید و این را که « خواهش میکنم با پرستاری تماس بگیرید» و این بار دید که پنداری صدای خانم اکبریان بغض دارد انگار.
از روی جدول تلفنهای داخلی بیمارستان که زده بودند روی دیوار کنار تلفن، شمارهی ایستگاه پرستاری را پیدا کرد؛ ۲۶۹٫ شماره را گرفت، گفت که «من پدر یکی از مجروحانی هستم که از سوریه آوردهاند؛ پدر حامد جوانی. از بخش ICU گفتند که با شما تماس بگیرم. پسرم را منتقل کردهاید به بخش دیگر؟» و شنید که «خدا صبرتان بدهد. پسرتان یک ساعت قبل شهید شد… .»
گوشی از دست جعفر سُر خورد و افتاد روی زمین و بیفاصله، رمق از زانوانش رفت و خودش هم نقش زمین شد.
عمر حامد به دنیا ساعت پنج و نیم عصر تمام شده بود. و آن روز چهارشنبه بود؛ سوم تیر نود و چهار. هفت روز گذشته از ماه رمضان ۱۴۳۶