بالاخره کتابِ حامد چاپ شد. سومین کتاب از مجموعهی “مدافعانِ حرم” انتشارات روایت فتح که قضا را سومین کتابِ چاپ شدهی من هم هست؛ بعد از دو کاری که برای پدرم نوشتهام: “اشتباه میکنید! من زندهام” و “درضیه”.
“شبیه خودش” کتابی که بنا نبود قبل از کاری که برای شهید “مصطفا حامدِ پیشقدم” شروع کرده بودم، نوشته و چاپ شود و نمیدانم که چرا یکهو وسط کارِ شهید مصطفا -که آخرین فرماندهِ شهیدِ گردان امام حسین علیهالسلام لشکر عاشورا بود- شروع شد و قبل از آن تمام شد و به چاپ رفت… .
کتابی که دوست میداشتم تحفهام باشد برای سرسلامتیِ پدر و مادر حامد – که اسوهی صبر و صلابتند – در سالگردش در اولین روزهای تیرماهی که آخرین روزهایش را سپری میکنیم و نمیدانم چرا بر خلاف دو کتاب قبلیام “شبیه خودش” اینهمه دیر از چاپخانه بیرون آمد… .
الغرض؛ داستان من و حامد از رمضان سال نود و چهار شروع شد. از لابلای عکس و خبرهای بیشمارهای که اینروزها بیدعوت و بیحساب و کتاب توی گوشیِ آدمها میآیند و میروند و خیلیهاشان را نخوانده رد میکنی.
—
لینک مطلب در تلگرام
—
اما عکس و خبر حامد انگار نیامده بود که برود. که ناخوانده برود. که آمده بود بماند و ماند. خواندمش. به دلم نشست؛ بیآنکه بدانم مقدّر چنین شده که چند ماه بعد، در به در دنبال کسانی بگردم که حامد را دیدهاند و بنشینم پای حرفهای پدر و مادر و برادر و دوستانش و بگردم دنبال فرماندهانش در جبههی سوریه و در ناامیدی تمام، همهی فرماندهانی که در سوریه با حامد بودهاند را پیدا کنم. و نه که پیدا کنم، که پیدایم کنند… .
حامد برای من با باران شروع شد؛ روزی که رفته بودم تبریز، لشگر عاشورا که فرماندهان و همرزمانش را ببینم باران میبارید. روزی که رفتم برای زیارت پدر و مادرش باران میبارید. حتا روزی که یکی از فرماندههای حامد در سوریه بهم زنگ زد که راجع به حامد حرف بزنیم هم باران میبارید. انگار که او نسبتی داشته باشد با باران. با باریدن. با سیراب کردن.
گفتم سیراب کردن و یادم افتاد حامدِ شهید، عاشق حضرت سقّا بود و همیشهی خدا و هر روزی که هیئت میرفت، دلش میخواست روضهی ابالفضل بشنود. انگار که نسبتی داشته باشد با عباس. با سقّا.
برای من حامد با باران شروع شد. با نزول رحمت خدا و با گذاشتن اثر و نشانههائی که خودش سر راهم میگذاشت. با گرههائی که میگشود. و گرههائی که نمیگشود و هرگز باز نشدند تا حامد را همان قدر ببینم و بشناسم که خودش میخواست و خودش دوست داشت.
و چقدر شگفت و سخت بود دیدن پدر و مادر حامد. مردی که معلوم بود چینهای روی صورتش رد غمی است که هنوز سالِ آن نشده و مادری که وقتی از حامد حرف میزد چشمهایش پر میشدند از شوق و از حسرتی که نمیدانستی کدامشان را بیشتر به تماشا بنشینی. شوق گفتن از جوانِ رعنایش را و یا حسرت دیگر نداشتنش را… .
داستان حامد را که شنیدم و برای هر کس که گفتم و برای هر کس که میشنید، شگفت آور بود. سرگذشت عجیب جوانی که راهش را درست انتخاب کرد و درست پیمود و آخر کار، مثل کسی شهید شد که خیلی دوستش داشته؛ شبیه حضرت سقّا.
تا کتاب تمام شود، با حامد دوست شده بودیم. وقتی که خواستم روایتش کنم. و یا نه؛ وقتی که خواست روایتش کنم. و یقین دارم اگر دوستیای بینمان نبود و اگر او نمیخواست، این سطرها به هم نمیپیوستند و کلمهای برایش نوشته نمیشد و روایتی شکل نمیگرفت.
الغرض، روایت مختصر از زندگی کوتاه جوان مدافع حرم، پاسدار شهید حامد جوانی روزهای خوبی برایم ساختند که بین همهی مشغلهها و روزمرگیها، یک بار دیگر میهمان دنیای مردانی شوم که مرگ را به بازی گرفتند و حکایتِ رفتنشان برای ماندگان و جاماندگان حسرت شد.
باری، روایت زندگی شهید حامد جوانی در کتابی که پیش رو داریم در سه فصل (تولد یک پروانه، شمعِ حرمخانه و قوربانین اُلوم عباس ) به تصویر کشیده شده و به جاست که از دو کوه صبر و استقامت، پدر و مادر شهید – که توفیق زیارتشان برای من از بزرگترین مواهب الاهی بود- و نیز برادرش امیر و دوستان و همرزمان و فرماندهان محترم لشگر عملیاتی عاشورا و همچنین فرماندهان و سرداران و رزمندگان غیور و شیرمردان جبههی سوریه که بنا به ملاحظات امنیتی نام اصلیشان آورده نشده، نهایت تقدیر را داشته باشم که در عین صفا و سادگی و صمیمیت مرا در جمعشان پذیرفتند و از حامد برایم گفتند و حاصلش مصاحبههائی بود که خمیرمایهی نوشتن این کتاب شد.
و خدا را شاکرم که توفیق را رفیق راهم کرد تا با هر آنچه که بضاعت اندکم اجازه میداد و با همت و پیگیریهای مدام دوستان روایت فتح، برایش و از او بنویسم؛
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید… .
و از خدا میخواهم که اجر هجرت و جهادِ حامد و همهی مدافعان حرم و شهدای در غربت شهید شدهشان را دو صد چندان بدارد و روز محشر، دست ما ماندگان را به شفاعتِ دستهای حامد که شبیه دستهای بریدهی حضرت سقّا شدند، بگیرد و به حقِ چشمهایش که شبیهِ چشمانِ تیر خوردهی عباس شدند، چشم بر قصور و تقصیر ما فرو بندد.
این چند سطر را که برگِ سبزِ ناقابلیست تحفهی درویش، تقدیم میکنم به صبرِ زینبیِ مادری که هنوز تا همیشه، بر عهدی که با حامدش بست وفا دارد… .
«من أولدوم آنام گالدی
اُودما یانان گالدی
نه دونیادان کام آلدیم
نه ده نیشانیم گالدی »
حسین شرفخانلو
دیدگاهها
سلام خیلی دلم میخواد کتابشونو بخونم غیر از تبریز کجا میشه خرید کتاب رو؟میشه اگر آدرس مرکز فروش در تهران هم داره بگید؟ممنون
اجرتون با شهدا،راستی یه حرف دلی دارم میدونید یه شهدایی هستن اینقدر به زندگی آدم نزدیکند که انگار هر لحظه هستن انگار هنوز تو کوچه وخیابونها کنار ما راه میرن گاهی میان نزدیک تا به ما چیز هایی بگند تا زندگی که فراموش کردیم رو به یادمون بیارن! حامد. .. برام مثل یه برادر که تازه پیداش کردم از اون شهدایی که انگار حرفی با ما داره نگاهش…کاش بفهمم روزی این نگاه چی میخواد بهم بگه