یکی دو سه سال قبل، در بعد ازظهری گرم از روزهای کوتاهِ پائیز در عراق، چند روز مانده به اربعین، حوالی شهر حیدریه، سی چهل کیلومتر مانده به کربلا، خسته و زار و نزار، برای چای و چاق کردن نفس و استراحتکی مختصر نشسته بودیم جلوی موکب اهالی بدره و خورشید پائیزی نهایت زورش را برای گرمی هوا میزد و نمیتوانست.
کنار ما چند نفر، روی سکو کسی نشسته بود که نمیدانم چرا سر صحبت با او باز شد؛ اصفهانی بود و تاجر فرش. از ده دوازده روز پیش عراق بود و کربلا و نجف و سامره و کاظمیه را یک دور رفته بود و میگفت برگشته نجف تا یک بار دیگر، قاطی زوار پیاده، بیاید کربلا و میگفت بعدِ اربعین آنقدر در کربلا بیتوته میکند تا عَلَمِ سیاه آقا را عوض کنند؛ یعنی تا آخر صفر و حلول ربیع.
حالا هر سال که محرم میشود، هر بار که عَلَمِ آقا را – علم سرخ آقا را – به مشکی عوض میکنند، هر بار که نوبت عزا میرسد، هر بار که سالِ قمری به عزای سیدالشهداء حلول میکند، یاد آن مرد میانسالِ اصفهانی میافتم و دلم یاد و هوای کربلایِ پیادهی هرساله میکند.
یعنی؛
تحویل سال سوختگان از محرّم است
یعنی حسین، عید خدا انتخاب شد!