مبداء و معاد

هربار که از سفر کربلا برگردد یک‌راست می‌آید زیارت پدر. به ادبِ آن‌که اول بار پدرش، سالِ هزار و سی‌صد و چهل هشت راهِ تو را نشانش داده و او را که آن سال نوجوانی بیش نبوده، با خود همراه کرده و زائرِ کربلایت؛ چهل و هشت سالِ پیش.
و می‌گفت هر بار که می‌رود، می‌رود آن ساختمان‌های قدیمیِ شصت هفتاد ساله‌ی کوچه پس کوچه‌های محله‌ی کاظمیه بغداد و شارعِ الرسولِ نجف را که پدر کرایه می‌کرد برای اقامتِ چند روزه را سیاحت می‌کند و یادِ پدر و سفرِ سالِ چهل و هشت برایش دوباره و هزارباره مجسم می‌شود… .
و من فکر می‌کنم؛ روزی که از من اثری نبود، محبت تو بود.
یعنی تو، از آن زمان
-حتا قبل‌تر-
“راهی” داشته‌ای. “عاشق” داشته‌ای. “هوائی” داشته‌ای. “هواخواه” و “هوادار” و “شیدا” و “شوریده” داشته‌ای… .
و نه از آن زمان و نه از حتا قبل‌تر، که از خیلی خیلی قبل‌تر… .
از زمانِ آدم و نوح و عیسا و ابراهیم.
آن دم که اسماعیل را به “ذبح عظیم” بخشیدند… .
که یعنی تاریخ با تو آغاز شد و بی‌تو به سر نمی‌شود!
که یعنی تو به وسعتِ تاریخی و تاریخ را باید از سمتِ عشق تو، از سر نوشت… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.