ببین داداش جون! محدثزادهی واعظ – خدا رحمتش کند – او قضیهی «حمّام مَنجاب» را میگفت که یک زن مسلمان و نجیب به دنبال حمام آمده بود، دید یک مردی کنار دری ایستاده؛ به او گفت که آقا حمام منجاب کجاست؟ گفت: بفرمائید همینجاست و او را به داخل خانهی خودش راهنمائی کرد. زن بیچاره را اغفال کرد؛ آن زن فوقالعاده زرنگ بود، گفت: خیلی خب! هر کاری شما بگوئید میکنم، اما حالا گرسنهام؛ قدری نانی، پنیری، مخلفاتی برای ما تهیه کنید. از آنجائی که حُب دنیا انسان را کور و کر میکند، مرد گفت: خیلی خب! رفت برای تهیه کردن نان و پنیر و یادش رفت درِ خانه را ببندد. وقتی نان و پنیر را گرفت و آمد، دید زن نیست! این حادثه برای او یک حسرت شد. آن وقتی که این مرد خبیث لحظات آخر را میگذرانید، هرچه میگفتند بگو: «اَشهدُ اَن لا اِلهَ الّا اللهُ. محمدٌ رسولُ اللهِ» همان حرف را میزد و میگفت: حمام منجاب کجاست؟ به همین شکل از دنیا رفت و عاقبت به شر شد.
بناءً علی هذا، اولیای خدا از چیزی که خائف بودند، این خطورات ذهنیه است که ممکن است باعث سوء عاقبت شود… .
…حال کسی که نمیتوانسته در بیداری از خیالات خود را دور کند، الآن میتواند در لحظهی جان دادن و تحت فشار شدید مرگ و وساوِسِ شیطانی، از این تفکرات شیطانی، از این تفکرات رها شود؟!
– – –
مواعظ. صفحه ۱۹۲٫ جلد اول از مباحث اخلاقیِ مرحوم آیت الله حقشناس
انتشارات موسسه ایمان ماندگار