تا کِی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
–
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد
–
هر هفته سر خاک تو میآیم، اما
این خاک اگر قرصِ قمر داشته باشد
–
این کیست که خوابیده به جای تو در این خاک؟
از تو خبری چند مگر داشته باشد
–
خاکستری از آن همه آتش، دل این خاک
از سینه ی من سوخته تر داشته باشد
–
آن روز که میبستی بار سفرت را
گفتی به پدر هر که هنر داشته باشد
–
باید برود هرچه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد
–
گفتی؛ نتوان ماند از این بیش، یزیدی است
هر کس که در این معرکه سَر داشته باشد
–
باید بپرد هر که در این پهنه عقاب است
حتی نه اگر بال و نه پر داشته باشد
–
کوه است دل مرد، ولی کوه، نه هر کوه
آن کوه که آتش به جگر داشته باشد
–
کوهی که بنوشد، بمکد، شیرهی خورشید
کوهی که ستاره، که سحر داشته باشد
–
آن کوه که نایاب ترین معدنِ دُر اوست
آن کوه که در سینه گهر داشته باشد
–
کوهی که جوابت بدهد هر چه بگویی
کوهی که در آن نعره اثر داشته باشد
–
کوهی که عبا باشدش از شعشعهی نور
عمامهای از ابر به سر داشته باشد
–
آن کوه که یاقوت، که یاقوت شهادت
در دامنه در کتف و کمر داشته باشد
–
این تاک که با خون شهیدان شده سیراب
تا چند در آغوش تبر داشته باشد
–
دردا اگر از خوشهی این شاخهی سرشار
بیگانه ثمر چیده و برداشته باشد
–
باید بروم هر چه شود گو بشو و باش
بگذار که این جاده خطر داشته باشد
–
عشق است بلای من و من عاشق عشقم
این نیست بلایی که سپر داشته باشد
–
رفتی و من آن روز نبودم، دل من هم
تا با تو سرِ سیر و سفر داشته باشد
–
رفتی و زنت منتظر نو قدمی بود
گفتی به پدر؛ کاش پسر داشته باشد
–
گفتی که پس از من چه پسر بود، چه دختر
باید که به خورشید نظر داشته باشد
–
باید که خودش باشد؛ آزاده و آزاد
نه زور و نه تزویر و نه زر داشته باشد
–
اینک پسری از تو یتیم است در اینجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد
–
برگرد! سفر طول کشید ای نفس سبز
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟!
مرتضی امیری اسفندقه