شهر قبل آنکه کارخانه در آن راه بیفتد، شهر نبود؛ دِه بود. با جمعیتی کم و مساحتی کمتر از دو سه کیلومترِ مربع.
کارخانه که راه افتاد، کمکم مساحت و محیط و مناسبات رشد کردند و امروز بعد از نزدیک به نود سال که از آغاز به کارِ کارخانجات نساجی مازندران میگذرد، قائمشهر، شهری شده میان شهرها و اسمی در میان اسمها.
طول و عرض کارخانه را با قدم پیمودم. در شرجیِ بالای پنجاه درجهی تیرماهی و داغیِ بعدازظهرِ یک روز تابستانی؛ خیسِ عرق. و سولهها را یکی یکی دیدم. از انتها تا ابتدا. و دستگاههائی که نود سال است کار میکنند بلاانقطاع و منظم و یک دست.
مدیرِ همراهِ بازدیدمان میگفت، ژنراتوری که برای راهاندازی کارخانه کار گذاشتهاند، تا همین چند وقت پیش، علاوه بر تاسیساتِ کارخانه، برق شهر را هم تامین میکرد و چاهی که در عمق دو و نیم متری به آب رسیده بود، آبِ شهر را. و چاه را دیدم که هنوز آب داشت و زلال بود.
و شبکههای مهندسی شدهی تاسیسات و پیشبینیهائی که از هزار و سیصد و شش تا به امروز، جوابگوی نیاز مجتمع هستند و سایت آتشنشانی و سیستم مهدکودک و پناهگاه و نانوائی و پمپ بنزین و گاز و گازوئیل که همه و همه در ساختمانهای تو در هم و مستحکم ساخته شدهاند برای کارخانهای که غوزهی پنبه میگیرد و کتان و چلوار و فاستونیِ مرغوبِ ایرانی تحویلت میدهد.
مجتمعی عظیم که بودنش باعث تولدی شهری شده به اسم قائمشهر و از قِبَلِ آن چند ده هزار نفر سالها نان خوردهاند و میخورند.
کارخانهای که از بیمهری دچار افت تولید شده و بعد از حملات شلاقی اجناس مشابه و بنجل چینی و تُرک به مُحاق تعطیلی رفته بود که به حمد خدا و با همت مسئولین شهریِ آن سامان، دوباره جان گرفته و البته نه با ظرفیت و جدیت قبلی، کار در آن کلید خورده و خاکِ رکود از روی دستگاههای نخریسی و پارچهبافی زدوده شده.
این را نوشتم که سپاسی باشد از دوستانِ همکار در شهرداری قائمشهر که میزبانِ بیپیرایه و دور از تجمل و تشریفات بودند و هم این که رفتهاند زیرِ یک خمِ بدهیهای کارخانه و کارخانه را خریدهاند و راه انداختهاند و همهی سیستم مدیریت شهر، از امام جمعه تا فرماندار و شورای شهر و همه و همه آمدهاند پای کارِ راهاندازی مجدد و بازاریابی برای نخهای به همت و شوق تابیده شده در تار و پودِ پارچهی ایرانی و شکر که صدای نخریسی دوباره در سولههای قدیمی و نوستالوژیکِ کارخانه راه افتاده. دست همهتان طلا.