شیفت شب، از ساعت ۱۲ شروع میشود تا ۶ صبح که مدیر ایرانی هتل یا معاونش بیدار شوند و مجموعه را تحویل بگیرند. کنترل و امضای برگه تردد اتوبوسهای شهری که زائران را به حرم میبرند و میآورند، تحویل گرفتن نان و میوه و سبزیِ فردا و نظارت بر تخلیهی فاضلاب هتل و رفع و رجوع کارهای احتمالی زائرین، کار مدیر شبانهی هتل است. کلید انبار هم دست اوست و میتواند به قدر لزوم و به حد توان، دلی در نیمههای شب از عزا در بیاورد! و در این روزهای خلوتی که آیند و روند کم است و اقلام کمتری به انبار میآید، عملا جز نشستن و تماشای تلویزیون و هر نیم ساعت یکبار امضای زیر برگه تردد اتوبوس، کار دیگری به عهدهی مدیر شب نیست.
الغرض، ساعت ۶ صبح که حاج صابر، معاون مدیر مجموعه آمد که پست را تحویل بگیرد، همچنان داشتم مینوشتم و او که آمد و دید با لب تاپ مشغولم، تکه پراند که اینترنت و ایمو و تلگرام، وقت و بیوقت و شب و روز برای آدم نمیگذارند! گفتمش که دارم نوشتهای قدیمی را مرور میکنم برای تجدید چاپ و آمد و دقیق شد روی مانیتور و چند سطری خواند. و دید که متنم، مربوط به شهید مدافع حرم است.
نمیدانستم رزمنده است. تخریبچی بوده. شروع کرد به نقل خاطراتی که به شنیدنش میارزید. و از دائیش گفت که برادرِ عزیز کردهی دوازده خواهر بود و در جنگ مفقود شد و حتا خبر شهادتش آمد و حتا اعلانِ مجلس ختمش هم چاپ شد و کسی خبری ازش نداشت تا وقتی که اسراء را آزاد کردند، او هم آمد و چشمِ خونبار دوازده خواهر روشن شد به دیدار برادرِ سفر برده.
گفت که مادرش که بیسوادِ بیسواد بود، در فراق برادر به شعر گفتن افتاد و بچههایش به فکر که این شعرهای ناب را یواشکی ضبط کنند و حالا آن شعرهای فراق یک دفتر شده و عمار احمدی چاپشان کرده… . ذکر عمار شد که دوستی عزیز است و مفتخرم به رفاقت و مراوده با حضرتش و سهم بزرگی در ثبت و ضبط تاریخ و مستندات شفاهی اردبیل در جنگ دارد.
و گفت که عمار وقتی شعرها شنید، از مادرم پرسید چگونه است که بین اینهمه بایاتی (شعر عاشقانهی سوزناکِ چهارپاره آذری) نه اسمی از خودت هست و نه اسمی از غلامعسگر (برادرت)؟ و مادرش گفته که «شرم کردم از زینب کبرا که در فراق برادرم اسمی از خودم و غلامعسگر آورده باشم» و ضمیر همه شعرهای سوزناک این خواهرِ اُمّیِ بیسواد، خواهر است و برادر. انگار که در عوامی و سادگیش، شعرها را ناخودآگاه تقدیمِ زینب کبرا کرده و سیدِ شهیدان. علیهما سلام. بیهیچ اسمی از خودش یا حتا غلامعسگرش.
شنیدن داستان عاشقیِ این خواهر و برادر، به خماریِ خواب سحرگاهی میارزید و حتا بیشتر!