بازگشت

مکه دارد کم‌کم خلوت می‌شود. حاجیان یا به مقصد وطن و یا به قصد زیارت نبی مکرم (ص) دارند غزل خداحافظی می‌خوانند و چه سخت لحظه‌ایست لحظه‌ی جدائی از چشمِ سیاهِ زیبای زمین. دل آدم نرفته می‌گیرد. و خدا می‌داند که کِی دوباره سویش افتد گذار ما.
البته هنوز زمان دقیق و روز بازگشت مشخص نشده و شایعات اول حاکی از این بود که قرارست برگردیم مدینه و پرواز از آنجا باشد و حسابی خوش به حال‌مان شده بود و الان خبر رسیده که پروازهای بعد از بیستمِ شهریور کلهم اجمعین از جده انجام می‌شود و خبر دیگر این‌که، می‌گویند قرارست حجاج آذربایجان‌غربی را با طیاره‌ی جدیدی که در پسابرجام! از ایرباس خریدند و بوی نوئی می‌دهد و پیش چرخش قربانی کردند و کلی پزش را می‌دادند و می‌دهند، برگردانند؛ وه که چه سعادتی!!!
بگذریم.
قبل‌تر گفته بودم که سیستم خدماتی عربستان کلهم اجمعین دست کارگران خارجیست. از مدیر فنی هتل بگیر تا راننده اتوبوس و سپورهای حرم و فروشنده‌ی فروشگاه‌های بزرگ.
به نسبتِ کاهش جمعیت زائران، تعداد کارگران هم کم و کم‌تر می‌شود و هر قدر که وقت رفتن زائران نزدیک می‌شود و دل تنگی می‌آید سراغ حاجیان، به همان قدر و حتا بیش‌تر، دل‌شوره‌ی از دست دادن شغلِ نیم‌بندِ فصلی دلِ این کارگران بیچاره را می‌لرزاند.
پریشب که شیفت شب بودم، تقریبا همه‌ی کارگران هتل و رانندگان اتوبوس‌ها این را از من پرسیدند که تا چند روز اینجائید؟ و این یعنی اینکه ما چند روزِ دیگر سر کارمان هستیم؟
دیگر آن سر به زیری و شور و شوق کار کردنِ روزهای اول را ندارند. نه عمال هتل و نه رانندگان. نمونه‌اش امروز صبح، وقتی داشتیم حاجی‌ها را سوار اتوبوس می‌کردیم به مقصد زیارت دوره‌ی اماکنِ مکه، ماشینی بد جا پارک کرده بود و راننده‌ی پیر عرب نمی‌توانست ماشینش را از بین دیوار و آن ماشین بد پارک شده بیرون بیاورد و دست به دامن راننده اتوبوسی شده بود که داشتیم زائر سوارش می‌کردیم. آنقدر عقب و جلو کرد که طاقتم طاق شد و نهیبش زدم که بیا پائین خودم درش می‌آورم و او از خدا خواسته خزید پائین و با بی‌حالی تمام رفت سوار اتوبوس شد! و تویوتای عربِ پیر را با دو فرمان و به سادگی، خودم از لای دیوار و ماشین بد پارک شده کشیدم بیرون.
توی همین یکی دو روزه تعداد قابل توجهی از عمّال (کارگران) هتل ما مرخص شده‌اند. سرکارگرشان جوانکی است مالزیائی که ریشِ تُنُکش به قاعده‌ی یک مشت از چانه‌ آویزان است و مدام زیرآب کارگران نگون بخت یمنی و سودانی و مصریِ هتل را می‌زند پیش بچه‌های بالا. و عمال عین چی ازش حساب می‌برند و یک‌ریز دارد با موبایل حرف می‌زند و هر بار موبایل دست گرفتنی، رنگ از رخسار عمال نگون‌بخت می‌پرد.
اعتبار ویزای کارِ چند نفرشان تمام شده و الان قاچاقی دارند کار می‌کنند و سر همین، باید به ریز و درشت خرده فرمایشات حضرتِ ایشان گردن فرو نهند و سر همین بود که از ترس گیر دادن پلیس مستقر در منا و عرفات، حتا در ازای دریافت دستمزد بیش‌تر جرأت نکردند آب و تدارکات چادرهای منا و عرفات را ببرند و تخلیه کنند.
شنیدم که قبل از ورود ما، اینجا کارگری بوده از اهالیِ صعده‌ی یمن و یکی دو بار خواسته سر حرف را با ایرانی‌ها باز کند و به دو روز نکشیده، با آنتنِ همین جوانکِ چشم بادامی بازداشت شده است.
الغرض، این روزها که تبِ بازگشتن گرم است و حاجیان مهیای بازگشت، عمال بیچاره هم باید کم‌کم غزل خداحافظی بخوانند تا نمی‌دانم کِی و دست‌شان به دعاست که قرارداد عمره‌ی ایرانیان منعقد شود و کورسوی امیدی برای ماندن‌شان بماند. و این چنین است که شوقِ راه افتادن سفرهای عمره، هم در دل ایرانی‌هاست و هم در دلِ بی‌نوای این عمال بیچاره. و چه مراعات النظیری… .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.