شکر خدا، این دومین غدیری بود که میهمان سفرهی گستردهی حج و سرزمین حجاز بودم.
و حج را تو اقیانوسی انگار کن که تلاطم موجهایش، تو را که رها و سبکبار شدهای، به هر سو که میخواهد ببرد و تو قطرهای شوی از دریایی بیکران و پیوند بخوری به سلسلهای که از آدم و ابراهیم شروع شده و تا خاتم و آخر ادامه خواهد داشت… . و غدیر مغزِ فریضهی حج است. آنجا که فرمود: اتمام حج، به دیدار امام است!
شهر دارد کمکم از حجاج خالی میشود و کارها هم سبکتر. شب عید را مقابل باب ملک عبدالعزیز شیفت امداد گمشدگان بودم. همراهم خدمهای بود اهل یزد که میگفت ذابح است و کار اصلیش ذبح قربانیها در روز عید و قبل و بعدش، کمک حال ستاد است در هر جائی که لازم باشد.
در شش ساعتِ شیفت، غیر از یکی دو نفر که آدرس ایستگاه اتوبوسشان را پرسیدند، گم شدهی ایرانی نداشتیم شکر خدا و یک هندیِ اهل کشمیر آمد که آدرس هتلش را بپرسد که نه او فارسی و عربی و انگیلسی میدانست و نه من هندی و ایستاد و ایستاد و ایستاد تا پاکستانیای آمد و راهِ برگشت را بهش نشان داد.
باب ملک عبدالعزیز که گشوده میشود به برج معروف و پرحاشیهی ساعت –ابراج البیت- ورودی دو ایستگاه زائران ایرانیست. ایستگاه کُدَی که راهش از زیرگذر پیادهروی زیر برج ساعت میگذرد و ایستگاه اَجیاد که خیابان بغلیِ برج کذائیست. و آنطور که دستم آمد، مسیر هتلهای ایرانیهای درجه یکِ تهرانی و اصفهانی و شیرازی! آنسان که نیمههای شب دیدم منوچهر متکی، وزیر خارجه اسبق و حاشیهای دولت نهم در لباسی مبدل، عبا پیچیده به خود و شب کلاه به سر، از سمت اَجیاد آمد و مشرف شد… .
دو ایستگاه دیگر، باب علی و غزه، سمت شرقی حرمند و محل و مسیر تردد ما.
شب را در هتل مراسم جشن داشتیم که من سر پست بودم. برای جشن، خود زوار بانی شدند و از دو کاروان چیزی حدود دو و نیم میلیون تومان جمع شد برای تهیه سور و سات جشن. که دو مدیر کاروان رفتند با مبلغ جمع شده، شیرینی و شکلات و باقلوای تُرک گرفتند.
از زور بیکاریِ سرِ شیفت، زنگ زدم به حاج محمد. از وقتی در فرودگاه مدینه هر کداممان رفته بودیم سیِ خودمان، یکبار و آن را هم اتفاقی، حین خروج از جمرات در روز عید قربان دیده بودمش و بعد و قبل آن نه. هر فشارِ ایمیلی! ای هم واردش کرده بودم برای فرستادن عکس از کلهی کچل شدهی مبارک، مقاومت کرده بود.
با حاج سجاد، با کلههای کچل آمدند جلوی باب ملک عبدالعزیز. رفتیم رستوران مک دونالد برای صرف وجبهی شام. عربها وعدههای غذائی را وجبه میگویند. الغرض، مش دونالد و ما ادرئک مش دونالد! مرگ بر آمریکا!
از غدیر، ثواب اطعامش به ما رسید در وجبه شامِ شب عید و ناهار روز عید. ناهار را هم بر عهدی که از حج قبلی بسته بودیم رفتیم به رستوران البیک؛ شعبهی عزیزیه. با حاج محمدِ معاون، حاج محمدِ خودمان (اسماعیللو) حاج سجاد و حاج سیدمیرقاسم آقا.
محلهی عزیزیه راستهی مارکتهای مکه است. بعد از ناهار، خورد به زمان نماز عصر و مغازهها تعطیل شد و ما را هم محترمانه از هتل بیرونمان کردند و تا هتلی ایرانی بیابیم در مسیر که تایمِ آفِ نماز را زیر کولرش باشیم، عرقمان در آمد. در فقرهی نماز این را بگویم که کم دیدهام عمال و کارگران و رانندگان را که نمازی به کمر بزنند الا یکی از عمال میانماری که وسط کار ول میکند و میرود برای نماز. و اینکه در لابی هتلِ ایرانیای که رفتیم برای اطراق چند دقیقهای، عکس ملک عبداله که دو سه سال قبل مُرد هنوز هست و عکس عبدالله را خیلی دیدهام که نگه داشتهاند؛ بر خلاف سلاطین قبلیشان و نمیدانم چرا؟
الغرض، راستهی العزیزیه را تا ته رفتیم و برگشتیم برای بلع و هضم سوخاری مرغ و میگوئی که خورده بودیم و بازار را خالی از ایرانیها دیدم؛ الحمدلله.
داخل فروشگاهی شدم که لباسِ تولید مالزی و هند میفروخت با قیمتهای مناسب. دستِ خالی که آدم را راه نمیدهند وطن!